-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 تیرماه سال 1392 15:15
خسته بودم خیلی، نه از درس خوندن از چیزهای دیگه که نمیشه گفت و نوشت. هیچ راه حلی هم نداره جز تحمل کردن. اومدم خونه ساعت 4 بود. گشنم بود، غذا نداشتم سر راه یه رون گرفتم. قاطی کردم با چیزهای دیگه که بهش بیاد و بشه خورد. میوه نداشتم یعنی هیچی تو خونه نبود. حس رفتن حتی تا سر کوچه رو نداشتم. اصل فکر کردم حتی اگه برم توان...
-
ساعت 6 عصر :
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 23:23
هزاران سال است که رفتی. هزاران سال است که آغوش منو ترک کردی. سرد شدم مثل سرزمین قطب جنوب. انگار هزاران سال است که خورشید رو ندیده ام. هنوز جای بوسه هات رو رو چونه ام حس می کنم،یادته همیشه می گفتی عاشق چونه ات هستم. هنوز گاهی حس می کنم هستی کنارم، همین نزدیکی ها، دستت رو گذاشتی زیر چونه ت وزل زدی تو چشمای من و می گی یه...
-
به امید دیدار
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 05:01
هیچ گاه فاصله برایم دلتنگی نیاورد. دلتنگی هایم بیشتر برای آنهایی بود که یه خیابان و یه کوچه با من فاصله داشتند و من نمی تونستم ببینمشان، در آغوش بگیرمشان و ببوسمشان. هیج گاه از رفتن نترسیدم، می دانستم حتمن بازخواهم گشت و آنهایی رو که جا گذاشته ام دوباره یه روزی خواهم دید. ترس من بیشتر از ماندن بود و تماشای رفتن آنهایی...
-
همه چیز و هیچ
دوشنبه 13 خردادماه سال 1392 19:29
هر شب که می خوابم،هر صبح که از خواب بلند میشم، هر روز که غروب میشه و می ایستم کنار همون پنجره کوچیک اتاقم که تو کوچه باز میشه، با یه استکان چای داغ، رد خورشید رو رو تنم دنبال می کنم با مردمانی که هر روز از این کوچه می گذرند بدون اینکه بدونن تو این خونه، همین خونه کوچیک که پنجرش رو به مردم کوچه بازه، زنی زندگی می کنه...
-
یه زندگی بی رویا
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1392 04:29
گاهی فکر می کنم کاش ما هم مثل اون عروسک های کودکی هامون بودیم که دست،سر و پاشون جدا می شد. اونوقت کلمون رو می کندیم می بردیم زیر شیر آب داغ خوب با شامپو می شستیم. قسمت های سیاه شده رو هم تو وایتکس می ذاشتیم. اینجوری شاید می شد از شررویاهای بیخود، آدم هایی که سهممون ازشون فقط به رویاس وهر چی بی خودی تلنبار شده تو کله...
-
یکی از اون روزا :
سهشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1392 16:59
23 mars Public Amis Amis sauf connaissances Seulement moi Personnalisé amis pers Amis proches Afficher toutes les listes... Famille Auxiliaire d'enseignement amis pers tous mes amis intime amis frencais family G cousine University of Theran Université de Téhéran Université de Montréal Etudiant en doctorat Région de...
-
پدربزرگ:
سهشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1392 16:53
3 mars پدر بزرگم همیشه می گفت: نماز نخونید نماز روزی رو از خونه می بره. منو نگاه کنید نماز می خونید که چه بشه . البته اینا رو شاید جدی نمی گفت، شاید هم می گفت. تا دم مرگش، حتی زمانی که گذر زمان رو دیگه حس نمی کرد ازنماز خوندش غافل نشد. نم ی دونم نماز صبح نخوندن های ما به خاطر حرف اون بود یا نه، اما تو خونه ما کمتر...
-
نقطه صفر:
سهشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1392 16:47
تو زندگیم روزهای زیاد بوده که فکر کردم دقیقن رو نقطه صفر قرار دارم؛ نقطه ی بی حسی، نقطه ای که دیگر هیچ چیز و هیچ کس خوشحالت نمی کنه . زیاد روی این نقطه چرخیدم، متوقف شدم و دوباره به زندگی عادی برگشتم. حس خوبی نداری وقتی روی ای ن نقطه متوقف می شوی، اما انگار چاره ای نیست. گاهی فکر می کنم شاید این توقف ها لازم هست. باید...
-
راه
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 06:53
دلت روشنی می خواد و یه راهنما، یه راهنما که به روشنی، راه رو بشناسه. خسته شدی، می دانم از بس که با این چراغ قوه که به چند تا باطری بی جون وصله، راه رو طی کردی. هی زمین خوردی، تنت،روحت زخمی شده هر بار. هر بار برای یافتن باریکه ای از سنگلاخ ها گذاشتی با جاده های که همیشه برای تو پر از درخچه های خار دار بوده. تصورکن، با...
-
بزغاله شده دلم بزغاله، دلش فقط یه کم علف تازه می خواد:
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1391 21:01
یکی که خیلی دوستش دارم، خیلی. کسی که جزئی از وجودمه. الان سه ساله که بی دلیل با من حرف نمی زنه، نگام نمی کنه، به حرفام گوش نمی د..نمی دونه این گوشه دنیا کسی هست که دلش برای صداش گرفته. ... هر شب داره میاد تو خوابم. دیشب تو خواب بغلش کردم .دوتایمون گریه کردیم. همدیگه رو بوسیدیم کاش می شد از خواب هایی که می دیدیم می...
-
درد
جمعه 24 شهریورماه سال 1391 08:20
می گن رنج هایی که می کشیم ما رو بزرگتر می کنند . من به تمام دردها و رنج هایی فکر می کنم که تو تمام این سالها تنهایی کشیدم ، به دل ریختم و فکر کردم با خودم و خودم حلش کردم. به این فکر می کنم که این رنج ها منو آنقد بزرگ نکرد که دیگه نرنجم و در خود نشکنم. من که هنوز مثل روزهای کودکیم می رنجم، با حرفی ، نگاهی و حتی خوابی...
-
آزمون
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1391 21:59
حس دختری رو داشتم که از باباش دور افتاده، آزمون کتبی جامع داشتم و استادم برای یه کنفراس علمی رفته بود سویس. پر از استرس بودم بهش ایمیل زدم که من می خوام یه هفته بندازم عقب. دیدم کلی دلداریم داده و متقاعدم کرد که ارائه بدم . من هم دلم زدم به دریا. دیدم میل زده که من یه نگاه کلی کردم به نوشته هات همه چی خوبه باید برای...
-
نوستالژی
دوشنبه 30 مردادماه سال 1391 10:12
یه نگاهی به اسمون می ندازه، سرش رو بلند تر می کنه، انگار مسیر ابری رو تو آسمون دنبال می کنه. یه نفس بلند می کشه که بیشتر به ناله شبیهه. دستشو رو چمنا می کشه مثل مادری که می خواد بچشون نوازش کنه. وگاهی با حالتی که بیشتر نا آرومیش رو نشون می ده چمنا رو می کنه ، بعد هم شروع میکنه به حرف زدن و هی اونا رو تو دسش له می کنه،...
-
خواب
شنبه 21 مردادماه سال 1391 18:27
خواب دیدم ، من بودم و مامان و پسر بچه ای که نمی دونم آرش بود یا امیر. قرار بود مهمان بیاد مهمان هم مادر بزرگ بود. و عمه هم همچنان در خواب مریض بود. من می خواستم برم میوه بخرم که مادربزرگ آمد مهمان میوه داشته باشیم. بعد یهو دیدم همون پسربچه گریه کنان اومد و گفت عمه مرده. همه جا اگهیش رو زدن. من هم از تو پنجره بیرون رو...
-
برای آوین ،
دوشنبه 12 تیرماه سال 1391 23:58
می دونم اینقد کوچلویی که حتی هیچ تصوری از دنیا نداری چه برسه به این که نوشته های من رو درک کنی، اما من برای دل خود می نویسم برای دل گرفتگی های خودم که حالا با اومدن تو به کمی اروم شده. روزی آنقد بزرگ می شوی، آنقدر بزرگ، که این نوشته رو بخونی آرزو می کنم دنیا به خاطر قدم ها ی شیرین تو و تمام دل ها وچشم های پاک...
-
مرگ
جمعه 5 اسفندماه سال 1390 08:45
اون زنی که تو خواب قرار بود منو ببره زن دائی بابام ( دی مع الی) بود. مرگ: امروز روز عجیبی بود ،حس عجیبی داشتم. برای لحظه ای مرگ رو تجربه کردم .واقعیت یا خیال، من امروز مرگ رو برای لحظه ای حس کردم . حس عجیبی بود یه حس اروم، بدون ترس. برای لحظه ای از دنیا و تمام تعلقاتش رها شدم، احساس سبکی می کردم، یه احساس بی وزنی در...
-
حس مرگ
پنجشنبه 4 اسفندماه سال 1390 22:06
حس عجیبی دارم امروز، حس ادمی که داره برای مرگ اماده میشه و اصلن هم ترسی نداره، یه حس اروم ، انگار دارم به دیدار یه دوست میرم.دیگه ترسی ندارم . فکر می کنم خوب دنیا نیومدم، شاید باید دوباره از نو دنیا بیام تویه دنیای جدید با یه کودکی اروم و بی تنش و روزهای بی استرس و درد.
-
گاه
جمعه 14 بهمنماه سال 1390 05:44
در زندگی، گاه های وجود دارد که فکر می کنی داری به شدت شکنجه می شوی، اما نمی دانی به چه گناهی ! این شکنجه، گاه گاهی تکرار می شود ، به گونه ای که فکر می کنی، نه به یقیین می رسی که باید درد بکشی. گویی تمام عناصر طبیعت مصصم شدند تا کاری کنند که دردت بگیرد. گاهی اینقد درد می کشی که از آستانه دردت می گذرد.آن وقت با دردت...
-
یک سالگی
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1390 16:47
امروز دقیقا یک سال است که در سرزمینی که سرزمینم نیست زندگی می کنم. تو این یه سال در هوایی نفس کشیدم ،اگرچه لطیف و عاری از دود اما گاهی طعم دلتنگی میداد، گاهی دلم گرفت گاهی بارون شدم،گاهی مبهم میان بودن و نبودن، گاه خندیم، دوست شدم، همراه شدم گاه با انهایی که همراهم ماندند و گاه با انهایی که دگر همراهم نیستند، گاه...
-
آرامش
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 22:04
اون روز صبح وقتی ساعت 4 صبح برای شرکت در یه کنگره از خونه اومدم بیرون، بی اختیار یاد خبری افتادم که از تجاوز 4مرد به دختری دانشجو در ایران خونده بودم. اون روز بی هیچ ترسی تمام مسیر رو پیاده تا محل قرار با استادم طی کردم و وقتی ساعت 1 شب استادم، اساتید دعوت شده رو تا هتل رسوند ازم خواست که بمونم تا منو خونه برسمونه،...
-
کباب
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 20:56
دیشب خواب دیدم توی یه رستوران هستیم و مرضیه ما را شام دعوت کرده بود ، نمی دونم چرا همشون یه غذایی انتخاب کرده بودند که اسمش باربیکیو بود. یه کباب بود و هی اصرار داشتند که من نباید اون رو انتخاب کنم و باید به چیز دیگه رو انتخاب کنم. نمی دونم چرا و در نهایت انگار دوبار غذا سفارش دادیم و این بار من ازشون خواستم که بذارند...
-
باز لبخند می زنم
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 05:34
دیشب تو خیابون به هر کسی که بهم لبخند زد و سال نو رو تبریک گفت،پاسخ دادم بدون اینکه بپرسم شما؟ یاد روزهای اول ترم یک لیسانس افتادم، اون روزها تو خیابون خیلی ها بهم سلام می کردند و ساعت می پرسیدند و من هم فارغ از هر گونه بد بینی و با سادگی تمام، نه تنها زمان دقیق رو بهشون می گفتم بلکه با لبخند جوابشون رو می دادم و تازه...
-
جشن سال نو میلادی
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 02:52
دیشب تو جشن سال نو میلادی و مراسم آتش بازی وقتی همه نگاهشون به آسمون بود و با روشن شدن آسمون شادیشون بیشتر می شد،با تمام وجودم آرزو کردم یه روزی ما هم آتش بازی نوروز رو دور میدون آزادی بدون پلیس ضد شورش و گشت ارشاد برگزار کنیم بدوم اینکه کسی شادیمون رو کنترل کنه ...
-
آرزوی کوچک
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 02:52
چیزی شبیه برآوردن شدن چند تا خواسته،آرزوی کوچک یا شاید هم حل شدن چند تا مشکل آرامشم را بر هم زده و ذهنم را درگیر... می خواهم زمان را تا برآورده شدن خواسته هام نگه دارم، اما باز این زمان است که همچنان رو چشمهای من می دود و من که همچنان روز و شب را پلک می زنم ....
-
کریسمس
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 00:08
امسال برای اولین بار سال نو میلادی را نه از روی تصاویر تکراری تلویزیون، نه با دخترک کبریت فروش و نه اسکروچ بلکه با تمام وجودم از روی شاخه های پر از برف درختان و سرمایی حس کردم که مرا برد به کودکی ام زمانی که آرزو داشتم صبح که بلند می شم پاپا نوئل تو کفش های من هم مثل کفش های آنت و دنی هدیه گذاشته باشد... کریسمس مبارک
-
خواب سحر
یکشنبه 28 آذرماه سال 1389 20:29
نمی دونم چرا من همیشه خواب مرگ یا از دست دادن آنهایی میبینم که دوستشان دارم، شاید بیشتر از اون چیزی که میخوابم ،خواب میبینم حتی اگر لحظهای کوتاه چشمهام رو بر هم بذارم باز هم خواب می ببینم شاید این نشانه ای از نگرانی ام برای از دست دادن آنهایی باشد که دوستشان دارم و دلیلش هم این است که من همیشه ار دوستان و خانواده...
-
خدا
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 09:53
این روزها وجود خدا رو بیشتر حس می کنم اینقد که احساس می کنم همین نزدیکی ها رو بروی تختم نشسته و داره منو نگاه می کنه ،خدای اینجا چقدر مهربونه ....
-
دلسنگ نباش که گاهی سنگ هم از دلسنگی خود می شکند.
سهشنبه 2 آذرماه سال 1389 04:23
گاهی که دلتنگ می شی برای خودت،برای گذشته های شیرین یا تلخ. به چیز های فکر می کنی که شاید سال هاست خاک می خورد و از یاد همه رفته. گاهی یاد بچه گی هام می افتم که از سر لج بازی های کودکانه یا غروری بی منطق به اقتضای سن،باعث آزردگی دیگران می شدم. امروز به یاد آن روزهام ،روزهایی که بی دلیل مادرم را آزردم. شاید گاهی هم اشکش...
-
نمی دانم آنکس می رود...
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 05:09
-
پنج شنبه و جمعه
شنبه 22 آبانماه سال 1389 02:22
روزهای پنج شنبه و جمعه که ایران تعطیله انگار ، تعطیلی من هم هست من هم بی خبر می شم ، کسی نیست تا باهاش چت کنم . عصر جمعه که میشه هی منتظر میشم . ساعت ۱۲ شب برسه تا به وقت صبح ایران لب تابم بذارم رو پام و با آبجیم و بقیه چت کنم.