بغض

نیازی به فکر کردن نیست ،اشکات همین  جوری  جاری میشند . همیشه بغضی  ته گلوت هست،  انگار تازه فرصت باز شدن پیدا کرده .  شاید بغضی قدیمی.  بغضی که بی آنکه بخواهی گاه و بی گاه سر باز می کند. 

 بی دوست و  خانواده چه سخته تو این دنیا خوش  باشی . 

 فقط دلت به تلفن های خوشه که گاهی آهنگشان جانی دیگه بهت می دندتا چند لحظه ای با روحیه باشی و فکر کنی این راهی بود که انتخاب کردی،نه به علاقه که به اجبار شرایطی  که بر ما تحمیل شد. 

خدایا به من روحیه ای ده تا بتوانم این دلتنگی رو تحمل کنم..... 

دلتنگی

گاهی  دلتنگ میشی، وقتی‌  به روزهای فکر میکنی‌ که روز‌های عادی زندگی‌ بودند اما یاد آوری  اون،  دلتنگی هایت ‌رو  زیاد می‌کنه ، فکر میکردم برای من که سالهاست، تنها شدن رو تجربه کردم این  تنهایی سخت نیست،اما این تنهایی  با  آ نچه حس کرده بودم ،فرق می‌کنه. اینجا تنهایی، تنهایی درونی نیست ،تنهایی فرهنگی‌، اجتماعی، زبانی ،،، است. 

 تنهایی که بی اختیار اشکتو در میار. 

دلم گرفته برای تمام روزهای رفته‌ام، روزهای که بی تفاوت از کنارش می گذشتم ، گاهی حتی روزهای عادی زندگی‌ برایت خاطر میشود و من به این خاطرات فکر می کنم.

 می‌دونم دیگه هیچ وقت من از اداره برنمیگردم، هیچ وقت تو شلوغی های مترو به میله‌ها خودمو آویزون نمیکنم ، دیگه  صدایی رو که هر روز صبح  وبعد از ظهر می‌شنیدم  نمی شنوم "خانم بذار اونا پیاده شند  بعد سوارشو".  

****

 دو هفته است که من مونترالم،  اما هنوز عادت نکردم. همه  چیز خوب پیش میره  اما خوب سخت هم هست. 

 

 استاد راهنمام خیلی خوب و مهربونه، کلا همه استاد های اینحا مهربونند، استادم هر کی رو می بینه  میگه این لیلاست از ایران اومده و اونا هی از من می پرسند ، چرا رئیس جمهورتون این جوریه. 

*****

 این دو هفته سخت بود، دلهره چیزهایی رو داشتم که به خوبی گذشت: 

 -اولین دیدار با استاد راهنمام و بحث روی تزم  

-دیدار با  مدیر گروه ارتباطات که خیلی خوشتیپه 

-خونه  که بعداز کلی گشتن . سویت های دانشگاه رو گرفتم. 

- کلاس هایی که طی کردم . 

 -اما غذاهایی که خورده ام: 

-انواع کنسرو از ماهی گرفته تا مرغ و سبزیجات.   

-دو بار ماکارونی درست کردم 4 بار خوردم

- نامحدود: قوری چای 

-دارم خودمو عادت میدم شیر هم بخورم ، امروز به زور یه فنجون خوردم.

****

هنوز هم وقتی‌ وارد مترو میشم ناخود گاه چشمام به دنبال واگن خانوما میگرده و موقع بیرون رفتن دستم  رو میبرم تو کیفم که کارتمو دربیارم تا موقع خروج بزنم.

دیگه هیچ وقت خواهرم منتظرم نمیمونه تا با هم  ساعت ۵ ناهار بخوریم و دیگه نمیترسه از این که من غذای‌ دم نکشیده رو ناخنک بزنم .

دلم تنگ شده به اندازهٔ تمام  آدم های که دوستشان داشتم آنهایی که دیدمشون و آنهایی که حسرت دیدنشون رو دلم موند. 

****

 اما  تو این تنهایی خدا را بیشتر  حس کرده ام بیشتر از همیشه . 

*****

 

راستی  این تنهایی و دلتنگی بهای چیست؟