راه

دلت روشنی می خواد و یه راهنما، یه راهنما که به روشنی، راه رو بشناسه. خسته شدی، می دانم از بس که با این چراغ قوه که به چند تا باطری بی جون وصله، راه رو طی کردی. هی زمین خوردی، تنت،روحت زخمی شده هر بار. هر بار برای یافتن باریکه ای از سنگلاخ ها گذاشتی با جاده های که همیشه برای تو پر از درخچه های خار دار بوده. تصورکن، با یک چراغ قوه  بخواهی راه یه این سختی رو طی کنی. یه راهنما می خوای. راهنمایی که دستت رو بگیره و  راه رو برات روشن کنه. شاید کمی. همینه هم خوبه. راهنمایی که یه کم از بار کوله پشتیت رو از دوشت برداره و بی منت همراهیت کنه. این خستگی راه، مقصد رو برایت  بی اهمیت کرده. می دانم چاره ای نیست. حتی راه های روشن و راهنما ها هم به بی عدالتی تقسیم شده اند و سهم تو همین است. همین چراغ قوه با باطری های نیم جونش. این قانون دنیاست دلکم. باید زمین بخوری انقدر که از درد، زندگی کردن رو از یاد ببری. گوش نده به حرف های آنهایی که زمین نخورده، تو را به صبوری دعوت می کنن. همون هایی که نمی دانن زندگی با نور یه چراق قوه چیست .آنهایی که سراسر راهشان خورشید نور افکنی کرده. آنهایی که گوشه به گوشه زندگی شان بی دغدغه ی تاریکی، روشنی رو پیش گرفتن و رفتن. به حرف هایشان گوش نکن. صبوری بزرگترین دروغی است که به تو گفته اند. صبوری فقط دیدن روزهای سوخته ات رو برایت آسان می کنه، بی خیالت  می کنه که از یاد ببری چه بر سرت آمده. اما دردت همچنان هست،رنجت هست  و روزهایی که دیگر وجود ندارن. با صبوری سنگین تر می شوی سنگین تر از قبل.. دلکم این راه توست. روشنی برای دیگری ست این قانون دنیاس. یکی در روشنی از عشق می زاید و دیگری از درد. صبوری نکن صبوری.

بزغاله شده دلم بزغاله، دلش فقط یه کم علف تازه می خواد:


 یکی که خیلی دوستش دارم، خیلی. کسی که جزئی از وجودمه. الان سه ساله که بی دلیل با من حرف نمی زنه، نگام نمی کنه، به حرفام گوش نمی د..نمی دونه این گوشه دنیا کسی هست که دلش برای صداش گرفته. ...هر شب داره میاد تو خوابم. دیشب تو خواب بغلش کردم .دوتایمون گریه کردیم. همدیگه رو بوسیدیم کاش می شد از خواب هایی که می دیدیم می تونستیم تکه های قشنگش رو جدا کنیم و بیاریم تو زندگمون . زندگی ش کنیم.. دلم براش تنگ شده، برای خودش، برای صداش، برای چشاش، چشای پر دردش که مثل چشای خودم سنگین شدن از درد، از دلتنگی. خیلی دلم می خواست یه بار، یه بار من هم مثل بقیه آدم ها بودم که وقتی دلم برای کسی تنگ میشد. اون هم دلش تنگ میشد و یهویی بهم زنگ میزد و می گفت که دلش تنگ شده و دوست داره با من حرف میزنه. اما همیشه من اینور پلم. باید من دلتنگ شم، خواب ببینم ودوباره تردید، تردید از حرف زدن با کسی که نمی دونم به چه دلیلی دیگه نمی خواد با من حرف بزنه . اون هم منی که خیلی دوسش دارم. کاش زندگی ما هم یه کم عادی بود، عادی مثل پسرک همسایه که می رفت اطراف شهر برای تنها بز خواهرش علف جمع می کرد. تا بعد ظهر که خواهرش جای خواب بزش رو تمیز می کنه ببینه برای بزش علف تازه هست و بگه داداش چند روز دیگه بچش دنیا میاد. اسمش روچی بذاریم. داداش فکر می کنی بزغالش سفیده یا سیاه ؟یا سیاه سفید؟
دل من سفیده، سفید با بزغاله هایی که هر روز صبح به دنیا می آن بدون اینکه کسی از صحرا براشون یه کم علف تازه آورده باشه . بی علفن بی علف. اینجا هر روز بزغاله های از بی علفی می میرن بی انکه مزه علف تازه رو چشیده باشن. بی انکه کسی برای دنیا اومدشون روزا رو بشماره. دنیا می ان و به همین سادگی بین خارهای زیر پاشون می میرن. اینجا هر روز بزغاله هایی از بی علفی جان می دن.
دلم بزغاله شده ،بزغاله ای که می خواد بشاشه رو تمام روزهایی که بی علف تازه سر شدن و رفتن.