برای اولین بار

برای یک بار هم که شده،به حسم گوش دادم و کاری را کردم که  فقط در همان لحظه می خواستم و اگر زمان می گذشت شاید باز مثل همیشه با معیار های عقلی و باید و نباید های ذهنم انجام نمی دادم.

  کاری کردم که شاید درست نمی دانستم اما میان این نادرستی و درستی، شک و تردید تصمیم گرفتم خیال خودم را راحت کنم .

فکر کردم برای اولین بار کاری را انجام دهم که هیچ وقت دوست نداشتم به این شکل انجام دهم، اگر چه  آنجوری که می خواستم اتفاق نیفتاد اما مرا از این تردید رها کرد .

بعد از آن به یک آرامش رسیدم ،آرامشی که مرا از همه درد هایی که داشتم تا مدتی رها کرد. آن لحظه  ناراحتی هایم از  یادم رفت و یه آدم دیگه ایی شدم .

 از اینکه کاری کردم که عقلم نمی پسندید  اما حسم میگفت انجام دهم ناراحت نیستم، اگرچه از  نظر حسی ام  آن جوری نبود که می خواستم. اما در گیر دار دعوای عقل و احساس من انجام دادن را بر انجام ندادن ترجیع دادم .

شاد نشدم اما شاید شادی انسانی دیگر به من  انرژی دهد ....... 

خودم را بیشتر شناختم و دانستم که باید بیشتر دوست بدارم.

هرچی

هر روز رو با بغض شروع می کنم ، با بغض تمام، با بغض زندگی می کنم، می خندم، حرف می زنم  با بغض می خوابم  و بیدار می شوم.

  خسته شدم حتی از خسته شدن، دیگه جایی برای خسته شدن هم ندارم، دست و پا می زنم ولی انگار فقط دورخودم می چرخم، دارم روی یه نقطه  درجا می زنم این همه تلاش برای چه بود.

دلم پره، از همه چیز از آدم های این دنیا، از همه  اونایی که داعیه دوستی دارند و هیچ . خواهری  که به وقت ناخوشی  خواهرم می داندو به وقت خوشی یکی از آدم های این دنیا ، پدر و مادری که فقط  منومسئول می دانند مسئول همه چیز و همه کس ،  از خدایی که سالهاست  منو فراموش کرده ،خدایی که  همه رو می بینه جز من. خدایی که سالهاست صدامو نشنیده .

 آنقدر ادعای بزرگ بودن کردم که یادم رفت  بچگی کنم ،دلم می خواد مامانم دستموبگیره ، موهامو گیس کنه بند کفشام ببنده، منو با خودش تو کوچه ببره، برام آب نبات بخره،  لیس بزنم بی انکه بدونم پشت سرم چی می گذره، دلم  می خواد داداشم موهامو بکشه دردم بگیره، چیق بزنم ، بهش چنگ بزنم و گازش بگیرم .دلم می خواد صدای مامانمو بشنوم که عصبانی شده. دلم می خواد دعوام کنه . برم یه گوشه ای پشت در بشینم و گریه کنم دو دستامو بذارم رو چشام فشار بدم  . اون موقع دعا کنم که هیچ وقت بزرگ نشم هیچ وقت بزرگ نشم  .

 دلم پره،  دلم می خواد یه کسی پیدا شه یه بچه ،یه آدم بزرگ ، کسی که دلش بزرگ باشه نه تنش ،کسی که روحش آنقدر بزرگ باشه که جای غصه های منو داشته باشه. سنگین شدم از درد، از ناکامی هایی که پی در پی از زمین و آسمون برام می باره، دلم پره و بغضم سنگین.

اگه حرف تازه ای دارید بزنید.... 

حوصله نصیحت شنیدن ندارم اینکه مثبت فکر کن ، توکل کن ،همه چی درست می شه  ،قسمت اینه، ناشکری نکن ،به بقیه هم نگاه کن، صبر کن، تحمل کن .... همه اینا رو از برم، اینقدر که انگار هزاران سال زندگی کردم. دیگه هیچی برام تازگی نداره انگار همه راهها رو رفتم، همه آدم ها رواز برم هیچ ذوقی ندارم برای هیچی ....