این روزها

پاییز، پاییز قشنگ، پاییز پر از رنگ با روزهایی که هیچ رنگی ندارند. روزها بی رنگ اند، حتی اگر در رنگی ترین پاییز دنیا باشی. بی رنگی، رنگی است که بیشتر اوقات روی زندگیت می پاشند. 


روزهای بی رنگ، روزهایی ست که حتی خودت هم بین بی رنگی دنیا و ادم هاش گم میشی. روزهایی که حس تنهاترین ادم دنیا داری. روزهایی که می خواهی گم شوی اما پاهایت رو چنان به زمین دنیا میخ کرده اند که نمی تونی برای لحظه ای دور شی. نه اینکه نخواهی، نه اینکه دلبستگی داشته باشی، نه، توانایش رو نداری. نمی توانی. این نتوانستن هم مثل همه ی نتوانستن های دیگه ست. نمیشه و این نشدن هم مثل همه نشدن های دنیا تو رو می کشه، اما نمی میری و فقط هر روز، هر لحظه ، هر دقیقه زجر کش می شی تا باشی، نمیری و زجر بکشی و تحقیر شی. مثل زندانی ایی که مجازاتش مرگ تدریجی با تحقیر است.

 زندگی گاهی نه، بیشتر اوقات اینقد ظالم میشه که از دایره درک و دردت فراتر می ره. درد داری، اما تو این دردها بی حس می شی. می شی مثل زنی جزامی که بدنش رو عفونت گرفته اما دردی حس نمی کنه. این عفونت ها ذره ذره، غرور، عزت نفس و همه انچه به بودن تو مربوط میشه رو نابود می کنه. اما تو نمی فهمی، دیگر نمی فهمی، یعنی حسش نمی کنی و همین جوری نابود میشی و روزی می رسه که دیگه خودت رو نمی شناسی. اینقد از خودت دور شدی که  مثل غریبه ها از  کنار خودت رد می شی بدون اینکه بدونی روزی،  نه چندان دور زنی بودی مغرور و قوی، استوار و کوشا. روزهایی که زندگی سهم تلاشت رو می داد.  اما این روزها سهم تو از زندگی هیچ است.  هیچی که به همان هیچیش،  بی رنگ است


اینهمه دوست، دوستی، محبت و همدلی برای چیست؟ وقتی نهایت همه ی این دوستی ها، تنها شدن در موج دردهایی ست که ذره ذره تو رو نابود می کنه...

این روزها با تمام وجودم فکر می کنم زندگی با تمام توانش داره تحقیرم می کنه و من علرغم تمام تلاشی که می کنم از این حقارت جدا نمی شم. 

روزهای بی رنگی

روزهایی که هیچ رنگی  نداره. روزهایی که نه اسمون رنگ داره نه زمین. روزهایی که حتی ادم ها هم دیگر رنگ ندارند.

یه بعد از ظهر با ریحون، پونه وحشی، کرفس کوهی و خرد آریایی:






امروز بعد از ظهر وقتی از دانشگاه بر میگشتم رفتم از پارک نزدیک خونه مون یه کم گل برای گلدونم بیارم. یه پارک کوچیک
نزدیک خونمون هست که شهر داری یه قسمتش رو به کسانی که می خواهند کشاورزی کنند، اختصاص داده. یه زمین که هر قسمتش رو یکی بر داشته و به سلیقه خودش کشاورزی کرده. معمولن همه سبزی می کارند. فقط اونایی می تونند وارد این قسمت شند که عضو باشند. من هر سال هی به خودم می گم من هم برم یه کرزه (یه باغچه کوچک) درست کنم و ریحون و سبزی های دیگه بکارم. اما استرس درس و دانشگاه نمی ذاره. همیشه از اون بالا می ایستم و این باغچه های کوچیک رو نگاه می کنم.حس خوبی داره. حس می کنی توی یه روستا هستی با بوی سبزی تازه و یه هوای خنک و پاک. دلت فقط می خواد بساط چای رو پهن کنی و یه عصرونه با اون سبزی های تازه و خوشبو بخوری.

امروز که رفتم تو پارک خاک بردارم، همون قسمتی که برای همه هست، دیدم دو درخت سیب هم هست. از اون سیب های خیلی ریز که به اندازه گیلاس هستند. همین جوری ایستادم زیر درخت و شروع کردم یه چیدن سیب ها. یهویی دیدم یکی با دوچرخه اومد و گفت: سیب هاش خیلی خوبه. بخور کلی انتی اکسیدان داره. بعدهم بدون اینکه منتظر جواب من باشه. شروع کرد به چیدن سیب و گفت من مطمئنم شما ازهمون کشوری اومدید که من اومدم. درود بر شما بانوی آریایی.. خندم گرفته بود. گفتم شما از دور از کجا فهمیدید من ایرانیم. گفت بانوی آریایی، شیر زن ایرانی از دور پیداست ای اناهید..


واقعن مونده بودم. خلاصه، با زبان پارسی ناب شروع به حرف زدن کرد و تاریخ ایران رو برام دوره کرد. از سلسله مادها ، هخامنش و کوروش کبیر گرفته تا سلوکیان ، اشکانیان و ساسانیان . به اسلام که رسید کلی یه اخوند و افکار اخوندی فحش داد و از ستم هایی که به قول خودش بر شیرزنان ایرانی شده، نالید. بعد هم وارد شاهنامه شد. فکر کردم دارم با فردوسی زیر درخت سیب شاهنامه می خونم. از زبان پارسی و اینکه خیلی از کلمات در انگلیسی و فرانسه ریشه پارسی دارند،حرف می زد. از زن ایرانی می گفت که خرد آریایی داره. از اینکه شیرزنان اریایی، همیشه اول بودند. اولین نمی دونم چیه زن، ایرانی بوده. هی می گفت شما زنان ایرانی خرد و اندیشه اریایی دارید. من هم هر دفعه ضد حال می زدم که مثلن این باغچه ها رو چه جوری میشه گرفت . یهویی گفت من هم باغ دارم. همون باغچه های کوچک رو می گفت. می خواهی ببینی خوشحال شدم. گفتم اره اره. منو برد تو همون محدوده، کلی ذوق کردم .هوا خیلی خوب بود و من داشتم بین باغچه های کوچک با انواع سبزی قدم میزدم. به باغچه ش که رسیدیم، کلی برام سبزی چید. خودم هم چیدم. کلی حالم عوض شد. اینجا تو کانادا کنار خونه ت، کرفس کوهی، نعنای وحشی، پونه ، ریحون و کلی سبزی محلی خوشبو ببینی و بتونی بچینیش. یه درخت گردو هم داشت که می گفت نمی دونم عموی زرتشت کی می کاشته و یا اون یکی در زمان کوروش کبیییییییییر می کاشتند و اصلن این کانادایی ها این چیزا رو نمی فهمند. حیف که بارون گرفت وگرنه می خواست از باغچه دوستش هم برام سبزی های دیگه بچیینه. یعنی دوستش وقتی ذوق کردن من رو دید، پیشنهاد داد از باغچه اون هم سبزی بچینم. باذوق اومده بود و می گفت بیایید بادمجان های من رو ببینید، کلی بزرگ شدند. بارون خیلی شدید شد. رفتیم زیر الاچیق یه کم ایستادیم شاید بند بیاد. اما نشد و من مجبور شدم باغچه ها رو با سبزیهای خوشبوشون و همین طور مرد پارسی زبان رها کنم وتا خونه بدوم البته با کلی سبزی که برام چیده بود. خونه که اومدم دچار توهم خرد آریایی شده بودم. هی دلم می خواست درس بخونم اما خرد بوشهریم نمی ذاشت. شام امشب من هم شد یه املت با سبزی های خوشمزه و صدای بارونی که هنوز هم بنده نیومده.