قصه های خیابانی


12 juin à proximité de Outremont · Modifié
چند روز پیش دم غروب تو یه روز بارونی قشنگ، یه اقایی که یه دست داشت و دستش هم خیلی کثیف بود از فروشگاه متروی نزدیک خونمون بیرون می اومد و یه راست اومد سمت من ویه ناخن گیر و یا به قول بعضی ها ناخن چین رو به سمت من دراز کرد و گفت میشه ناخن های منو بگیری خودم نمی تونم. خوب راست می گفت با همون دست نمی تونست ناخن هاش رو بگیره. بهش گفت متاسفم من نمی تونم واقعن نمی تونستم برام خیلی چندش آور بود بشینم گوشه خیابون ناخن های کسی رو بگیرم اون هم یه دست کثیف حالا هر کی می خواد باشه. اصلن حالت تهوع بهم دست داد نه اینکه بخوام خودم رو لوس کنم. ولی واقعن هر چه اون بیشتر اصرار می کرد من بیشتر خودم رو عقب می کشیدم. همچنان اصرار می کرد اصلن براش نه گفتن من مهم نبود انگار خیلی مستاصل شده بود. بعد یه مشتی دلار دراورد و گفت بیا بهت پول هم می دم. اما باز گفتم ببین واقعن من نمی تونم. هم دلم براش می سوخت هم واقعن این کار برام چندش آور بود. فکر کردم از کسی بخوام کمکش کنه. جلوی اولین اقای که از کنار رد می شد رو گرفتم و گفتم میشه ناخن های این اقا رو بگیری. اون هم بدون هیچ حرفی قبول کرد . رفتند گوشه خیابون، مرد شروع کرد به ناخن گرفتن .

یه همسایه نیجریایی دارم. گاهی بعد از ظهر ها که از سرکار برمی گرده، می بینمش. همیشه یه بطری آب که تو یه نایلون مشکی پیچیده، دستش هست. کار چندش آوری داره. قتل عام حیوون ها. تو یه کشتارگاه کار می کنه. همیشه چهره ای خسته داره و همیشه هم در حال نالیدن. اون روز بهش گفتم برای چی آب رو تو نایلون مشکی قایم کردی می گه خوب تو کانادا مردم نگاه می کنند، حالا می گند این چیه داره می خوره ! گفتم وا . کجا آدم رو نگاه می کنند، آدرس بده من برم یک کمی نگام کنند. مردم از این بی نگاهی. والا.

همش می ناله که تو کانادا مردم خونگرم نیستد، با آدم گرم نمی گیرند، کاری بهت ندارند. هر کسی سرش تو کار خودش هست. ازکنارشون می گذری فقط یه سلام و علیک بعد هر کی میره سر زندگیش. همش کار، کار. زندگی اینجا یعنی همین کار، کار، کار. درسته رفاه هست، امنیت است. اما اینجا همه چی سرد است. هوا سرد است، مردم سرد هستند. اما تو نیجریه مردم خیلی خونگرم هستند، هوای همدیگه رو دارند تا کسی مشکل پیدا کنه همه کمک می کنند. از خونه که بیرون می یای کلی آدم می بینی که باهات گرم می گیرند.(یاد بوشهری های افتادم) درسته فقر است، اما مردم خیلی خونگرم هستند.
گفتم خوب کانادا سرد هست، اما بوکوحرام که نداره. انتخاب کن نیجریه ی گرم با بوکوحرام یا کانادای سرد با رفاء و امنیت بدون بوکوحرام. کدومش می خوای ؟
هیچی نگفت. سکوت کرد. فقط وقتی داشت می رفت گفت: من با این بوکوحرام موافق نیستم.اونا نباید اینکار رو بکنند. درحالی که دستش رو تو هوا تکون می داد، گفت فقط خدا، فقط خدا می تونه خوب و بد رو قضاوت کنه، نه بوکوحرام. یا 
هر کس دیگه ای.!