خواب سحر

نمی دونم چرا من همیشه خواب مرگ یا از دست دادن آنهایی میبینم که دوستشان دارم،  شاید بیشتر از اون چیزی که می‌خوابم ،خواب میبینم حتی اگر لحظه‌ای کوتاه چشمهام رو  بر هم بذارم  باز هم خواب  می ببینم شاید این نشانه ای‌ از نگرانی  ام برای از دست دادن آنهایی باشد که دوستشان دارم و دلیلش هم این  است که من همیشه ار دوستان و خانواده دور بوده ام ، بار‌ها و بار‌ها خواب دیدم که کسی‌ از نزدیکان و یا دوستانم مرده اند  و بعد از بیدار شدن با این که می‌فهمیدم که  این یه خوابه، اما این واقعیت باعث نشده که گریه نکنم و اثر اون خواب تا چند روز منو تحت تاثیر قرار  داده.

دیشب خواب سحر،دوست و همکارم  رو دیدم .خواب دیدم که تا ساعت ۳.۵ تو اداره کار می کرده ، یهو حالش بد  می شه و بعد مدیرمون بهش میگه یه نامه بزن برات ماشین آماده کنند که بری بیمارستان و سحر نامهٔ درخواست ماشینش رو زد، اما ساعت ۴ موقعی که ماشین رسید تا سحر رو ببره بیمارستان، سحر از دست رفته بود هنوز چهره اش رو یادمه که چطور رو صندلی‌ بی حس شده بود و بعد همه سحر رو  بردند، خودم رو  یادم میاد که که چقد گریه می‌کردم و همه میگفتیم طفلی نامهٔ حمل جسدش هم خودش زد، بعد هم خانوادش، احمد رضا، مامان و باباش آمدند همه ناراحت بودند و من ناراحت تر . 

 

پردهٔ دوم

سحر وقتی‌ رو صندلیش بیحس افتاد، همه به سمتش رفتند و یهو به هوش اومد امایه کسی‌ که  چندان هم خوش قیافه  نبود و می گفتند عزرائیل هست ایستاده بود و میگفت که سحر تا بعد از ظهر زنده ست و این رو سحر هم میدونست و ما باز ناراحت بودیم در این بین سحر انگار می‌خواست یه مسافرت بره داشت خودش رو آماده می کرد، خیلی آرامش داشت، ترس همهٔ ما رو فراگرفته بود که نکنه عزرائیل به ما هم بگه ،  چقدنگران بودیم.

دیشب تو خواب خیلی‌ برای سحر گریه کردم و صبح که بیدار شدم خیلی‌ خوشحال شدم که این یه خواب بود اما خوابی‌ که شاید هشداریست برای ما که اینقد  همدیگر رو دلگیر نکنیم، بدانیم شاید لحظه ای دیگر نباشیم، همه مسافر خاکیم و هیچ راهی‌ گریزی از اون نیست.   

یکی زودتر یکی دیرتر اما این واقعیت برای همه  هست . 

 راستی اگر  الان به ما بگند زیاد وقتی نداریم و لحظه ای دیگر باید به خاک برگردیم  اولین کاری که می کنیم چیست؟

 

خدا

 

این روزها وجود خدا رو بیشتر حس  می کنم اینقد که  احساس می کنم همین نزدیکی ها  رو بروی تختم  

 

نشسته و داره  منو نگاه می کنه ،خدای اینجا چقدر مهربونه ....

دلسنگ نباش که گاهی سنگ هم از دلسنگی خود می شکند.

گاهی که دلتنگ می شی برای خودت،برای گذشته های شیرین یا تلخ. به چیز های فکر  می کنی که شاید سال هاست خاک می خورد و از یاد  همه رفته.  

گاهی یاد بچه گی هام می افتم که از سر لج بازی های کودکانه یا غروری بی منطق  به اقتضای سن،باعث  آزردگی  دیگران می شدم. 

امروز به یاد آن روزهام ،روزهایی که بی دلیل مادرم را  آزردم. شاید گاهی هم اشکش را در آوردم. امروز دلم می گیره و به یاد آن روزها اشک می ریزم، اما به این فکر می کنم که من برای دل شکستن های  ناخواسته می گریم، ولی وقتی انسان هایی را  می بینم که نه از بچگی بلکه در بزرگی به عمد اشک مادر را در می آورند، افسوس می خورم  از اینکه  برای برخی آزردن دیگران لذت بخش است و از  بی احترامی فرزندی به مادر لذت می برند  و دائم  در حال انتقام گرفتن  هستند . 

آنهایی که به جای دوستی و عشق به کودکشون کینه ورزی رو یاد می دند و فکر نمی کنند این کینه  روزی گریبان خودشون رو هم می گیره. 

گاهی به این  فکر می کنم این انسان ها چقدر دلسنگ  می شوند ،چقدر سنگدل است آنکه به آسانی برای لذت  و انتقام دیگری، به مادرش بی احترامی  می کند و سنگدل  تر آنکه برای لذت خودش دیگری را به آزار دادن  مادرش تشویق می کند. 

 

راستی مگر ما چقد زنده ایم که به آزار هم بگذرونیم....