به یاد آنانی که ماندگارند

چند روز پیش  کامپیوترم را فرمت کردم، تمام اطلاعاتی که داشتم را پاک کردم یک سری از اطلاعات هم که لازم داشتم به اشتباه فرمت کردم، وقتی فهمیدم که دیر شده بود. ذهن کامپیوتر پاک پاک شده بود. راحت می توانستم کار کنم، از ویروس هم خبری نبود. با خود فکر کردم کاش می شد، ذهن  انسان ها را فرمت کرد و تمام اطلاعات اضافی آن را حذف کرد. کاش می شد برای زندگی دیگر و آغازی جدید، ذهن را از هرچه آشفتگی است تهی کرد.

فکر می کنم دو دسته اطلاعات روی ذهن ما حک می شود، بخشی از این اطلاعات به فراموشی سپرده  می  شود، البته منظورم از فراموشی این نیست که برای همیشه محو شود، بلکه منظورم رفتن به ناخود آگاست. بخش دیگر گویا هیچ وقت، حتی برای لحظه ای از ذهن کنار نمی روند  و همیشه زنده و پویا هستند،خاطره بودن با انسانی بزرگ ،دیدن صحنه ای به یاد ماندنی و یا سفر به جاهایی که شاید دیگر هیچ وقت تکرار نشود.

به یاد می آورم انسانی را که نقشی ماندگار نه بر ذهن بلکه روحم گذاشت، انسانی که هنوز یاد آوری خاطراتش بعد از سالها، مرا سرزنده می کند، روزها و لحظه های که شاید برای درکش کمی دیر شده باشد.

روزی که آمد همهمه ای بود، هم کلاسی هایم همه می نالیدند و می گفتند یک استاد ریشو را برای درس... آورده اند و این درس، درسی بود که من هیچ وقت نتوانستم با آن سازگار شوم.

 

روزها می گذشت و من فکر می کردم چیزی در درونم شکوفا شده است، حسی عجیب به لحظات کلاسی که تا قبل از آن برای بودن در آن انگیزه ای  نداشتم، ولی این حس عجیب اشتیاق مرا زیاد می کرد، آنقدر که برای آن کلاس، لحظه شماری می کردم.

 

برایم همه چیز جالب شده بود، برای من که  یک دوره افسردگی را طی کرده بودم، زندگی آغازی دیگر بود، آنقدر که نمی توانستم تصور کنم، ناامیدی چیست و من به چه دلیل افسرده شده بودم. همه درس هایش زیبا بود نه به دلیل علاقه ای که به او داشتم، نه، به این دلیل بود که تا آن لحظه انسانی را ندیده بودم که اینقدر خوب هستی را درک کرده باشد، انسانی وارسته که شاگردانش را نه به خاطر عقاید بلکه با ارزش های انسانی ارزیابی می کرد، نگاهت که به نگاهش می افتاد، خیلی زود می فهمید که در ذهنت چه می گذرد.

 آن روزها درگیر مشکلی شده بودم که خودم در آن نقش نداشتم، این مسئله مرا حساس کرده بود به نحوی که فکر می کردم هیچ وقت حل نمی شود. همان اوایل از اساتید دیگر در مورد  هر کدام از بچه ها پرسیده بود. یکی از اساید که با من رابطه ای خوب داشت، مشکل مرا- که تاحدود زیادی به دانشگاه هم مربوط می شد-  با او درمیان گذاشته بود.

یک روز مرا به اتاق کارش خواست و گفت نگران نباشم، مشکلم رفع می شود، باخودم گفتم این هم مثل بقیه آدم ها فقط حرف می زند و اهل عمل نیست، اما زمانی فهمیدم که او با بقیه انسان ها فرق می کند که دیدم  خیلی راحت با روابطی که داشت، مشکل مرا حل کرد. فکر کردم - در بین شاگردانی که دیگر فقط شاگرد نبودند، بلکه هر کدام برایش یک دوست محسوب می شدند- فقط برای من این کار را کرده و باید تا آخر عمرم مدیونش باشم ، اما زمانی که رفت همه زبان گشودند و دیدم در زندگی بقیه شاگردان هم بی تاثیر نبوده و بر زندگی هر کدامشان نقشی به یاد گذشته است، زمانی باور کردم که دیدم هر یک در تکاپو هستند تا به نحوی محبت هایش را جبران کنند، جالب اینکه هیچ کس تا لحظه رفتنش نمی دانست که از دیگری هم باری برداشته شده، آن هم توسط این استاد دوست داشتنی. البته وضع من فرق می کرد و همه  می دانستند که او مشکل مرا حل کرده است.

از آن روز من ماندم وعلاقه ای که هر روز بیشتر می شد، نه به دلیل کاری که برایم انجام داده بود، بلکه به خاطر اینکه  هر گاه که می دیدمش، ناخود آگاه لبخند می زدم، راز این لبخند ها را زمانی فهمیدم که برای رفتنش اشک ریختم و بعد از او دیگر نتوانستم مزه آن لبخند ها را حس کنم.

 

من عاشق نشده بودم، خودم را می شناختم، می دانستم که همین دوست داشتن زیباست و من  دوستش داشتم آنقدر که، می خواستم همیشه استادم باشد و بس .

اما اوبه دلایلی ما را ترک کرد، آنقدر بی صدا که  باورش برایم سخت بود، آن روز فقط گریستم ، گریستم و گریستم برای از دست دادن کسی که می دانستم دیگر نمی توانم به این راحتی ببینمش.دوستان دلداریم می دادند که استاد نمرده، بلکه جای دیگری رفته، ولی من ته دلم غوغایی بود، غوغایی که بی دلیل نبود، دلیلش را زمانی فهمیدم که دیگر برای همیشه ندیدمش.

یک نفر از رفتنش خوشحال بود و آن هم پیر فرزانه ای بود که رابطه خوبی با من داشت و از علاقه من به این استاد حسادت می کرد، بارها تخریبش می کرد ولی من هر دو استادم را می شناختم ، وقتی هم که رفت، استاد پیر تمام سعیش را کرد تا علاقه مرا نسبت به او کم کند، شاید تا حدی موفق هم شد، آن زمانی که می دیدم که چقدر راحت ندیدش را تحمل می کردم .

روزهای اول امیدوار بودم، به خصوص زمانی که برای دیدم بی تابی می کرد و از من می خواست که برای دیدنش به محل کارش بروم. اما این رابطه از سوی او به سردی رفت و من می دانستم که پیر به ظاهر فرزانه در این میان بی تقصیر نیست به خصوص اینکه به خاطر سن بالا و ظاهر فرزانه اش ، استاد دوست داشتنی ام از او حساب می برد. فرزانه  کهن سالی که همیشه به خاطر سوادش مورد تقدیرم بود، نمی دانستم روزی به خاطر خود خواهی اش نابودم می کند، من برای هر کدام ازحرفهایم دلایل زیادی داشتم،  شاید اگر این کار را نمی کرد هنوز برایم کهن سالی فرزانه بود و بس.

 اکنون بعد از سالها  هنوز احساس می کنم به یاد آن استاد جوان دوست داشتنی  هستم و هنوز دوستش دارم و هنوز دیدش لبخند مرده من را زنده می کند....ولی آن پیر فرزانه دیگر در دلم جای ندارد.

 هنوز نمی دانم چرا همیشه باید آرزوی بودن با کسانی را داشته باشیم که دوستشان داریم و کنار آنانی زندگی کنیم که هیچ رغبتی برای بودن با آنها نداریم....