-
دل
پنجشنبه 20 آبانماه سال 1389 09:20
خیلی اوقات به خاطر چیزهایی گریه کردم که می ترسیدم اتفاق بیفتد. دلم پر از حرف اما جایی امن تر از دلم نیافتم هنوز براشون.
-
نوستالژی
پنجشنبه 20 آبانماه سال 1389 08:52
الان مدرسه موشها رو می دیدم یا زمستون های خونمون افتادم که همه دور یه بخاری نفتی می نشستیم هی چایی می خوردیم. زمان جنگ بود، قند گرون شده بود و ما هم خانوادگی معتاد. رفتم تو فضای اون زمان و طعم غدای اون شب که آو موتو (یه غذای سنتی بوشهری شبیه قلیه ماهی اما با ماهی های بسیار ریز و خشک تهیه می شود ) بود رفت زیر زبونم،...
-
خواب
پنجشنبه 20 آبانماه سال 1389 08:49
باز خواب مرگ،خواب از دست دادن کسانی که دوستشان دارم این ترس انگار از من دور نمی شود، نمی دانم چرا اینقد من با مرگ عجین شدهام اینقد که گاه به گاهی خواب میبینم که کسی رو از دست داده ام و بعد که بیدار می شوم تا ساعتها خدا رو شکر میکنم که این خواب بوده و واقعیت نداره. همیشه وقتی کسی از دنیا میره همون شب اول یا اگه...
-
همه چی آرومه
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1389 03:39
پاییز خیلی قشنگی داره مونترال ، انگار داری توی یه آلبوم عکس راه میری خیلی رویایی ی . عاشق پاییزم . ولی امسال بر خلاف همیشه منتظر بهارم ..... همه چی آرومه ، اما جای همه آنهایی که دوستشان دارم خالیه. دلم برای خونمون تنگ شده .برای چایی های که با رطب می خوردیم . آبجی نگران نباش ، دلتنگ نباش به من فکر کن که داره کم کم...
-
بارون
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 02:04
بارون بارون بارون ..... و آسمون قشنگ خدا
-
یه غروب سرد
شنبه 1 آبانماه سال 1389 03:51
هوا خیلی سرد شده، آنقدر که ترجیح می دی از اتاق بیرون نیایی و همون جا تو تخت بمونی. رفتم چتر خریدم منتظرم فردا بارون بیاد با چترم پز بدم ....
-
رسیتال پیانو
جمعه 30 مهرماه سال 1389 06:46
Récital de piano - Classe de Marc Durand رسیتال پیانو با نوازندگی بچه های موسیقی دانشکده هنر و موسیقی غروب ۲۰ اکتبر
-
خاطره
جمعه 30 مهرماه سال 1389 06:40
نمی دونم چرا امشب باز یاد تو افتاد دلم ! بعضی ها را به زور فراموش می کنی ، بعضی ها به زور هم فراموش نمی شوند ،بعضی هم بی انکه بخواهی از یاد می روند . من ترا از یاد نبردم!؟ تو چی ؟ هنوز مرا یاد داری؟ چشمایم را چی به یاد می آوری ؟ چشمهایی که می خندید ؟ اشک هایی که هیچ وقت ندیدی یاد داری؟ دلی که برایت می تپید؟ جای من پیش...
-
پاییز
شنبه 24 مهرماه سال 1389 08:05
پاییز ،بارون، باد ،سرما، برگهای ریخته شده زیر پای عابران، بوی مهر، من و آسمان پاک خدا و دستانی که خالیست از تو....
-
یه روز بارونی
شنبه 17 مهرماه سال 1389 06:05
هوا سرد شده، البته اینو که میگم سرد،از نظر خودمه مثل سرمای تهران، همون سرمایی که آدم ترجیح میده کنار بخاری دراز بکشه وهی چای یا قهوه بخوره و بیخیال دنیا فیلم نگاه کنه. این هفته هم کم کم داره تموم میشه، هنوز تو ذهن من جمعه آخر هفته ست و عادت نکردم به این که فکر کنم شنبه و یکشنبه رو آخر هفته بدونم، نمیدونید چه حس...
-
بعد از یک ماه
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 09:48
امروز بعد از کلاس با استاد رفتم اتاقش، یکم باهم حرف زدیم، قرار بود یه نامه برا بورسم بنویسه، فکر می کنم تا عمر داره دیگه دانشحوی ایرانی نگیره. این پنجمین بار که برای من نامه می نویسه، نامه برای پذیرش، ۳ بار نامه برای ویزا که دوبارش تو پست ایران گم شد و اینبار هم نامه برای بورس. دوستم می گفت: ما تو این دولت همش تو صف...
-
گذر زمان ۲
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 03:28
از راست به چپ: حسین : همیشه عصبانی و شیطون. عباس ، من در نوزادی(اخی چشاشو از همون اولش هم معلوم بوده، چقدر زندگی رو سخت می گرفتی) من در کودکی ، صدیقه (زن داداش) رو تو این عکس پیدا کنید. اسماعیل (هر دو عکس عمودی) ، آرش کوچلوی همیشه خندان (نوه) ، عباس (فقط دمپایی ها شو نگاه کنید .چه حوری انگشتاش در اومده و بعد به ژستش....
-
خانواده در گذر زمان
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 03:24
از راست به چپ: علی و فرخنده ،صدیقه در زمان عاشقی ، عباس ، علی ، صدیقه :زمان کامیابی.
-
شب سرد پاییز
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 08:26
از دیروز که رفته بودم خرید دیگه بیرون نرفتم، پاهام خشک شده بود از بس که روی صندلی خشک نشستم و برای پروژم مطالعه کردم . رفتم یه کم تو محوطه قدم زدم هوا خیلی سرد شده، نتوستم زیاد بمونم امشب درجه هوا رو ۴ بود. دوباره اومدم پیش دوست همیشگیم اینترنت و دوباره از نو..... تهران که بودم دراز می کشیدم رو کاناپه و با گوشیم بازی...
-
بارون
جمعه 9 مهرماه سال 1389 06:01
امشب چهارمین جلسه کلاسم بود، دیگه کم کم داره یه ماه میشه که من اینجام ، هر جلسه که میرم سر کلاس، نیکول هم کلاسیم ازم میپرسه که این هفته چه جور گذشت؟ امروز هم پرسید که چهارمین هفته تو کبک چه طور بود ؟من هم لبخند زدم و گفتم دارم کم کم عادت میکنم ، البته عادت به این که بپذیرم که باید عادت کنم. این چند روز همش بارون بود...
-
باران
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 04:20
باران میبارد و من و تنهاییم زیر سقف پاییز بی چتر میرویم.
-
حس آرامش
جمعه 2 مهرماه سال 1389 20:55
دوستی گفت: این تنهایی بهای احساس رضایت از زندگیست، حس آرامش، چیزی که من الان حسش میکنم . اگرچه تو ایران دلتنگ نبودم ؛ اما حس راکد بودن، ایستایی و تکرار روزهایی که هر صبح وبعد ازظهرش از بر بودی، آزارت میداد. دارم کم کم عادت میکنم، عادت به این که بهای این حس آرامش رو بپردازم، بهایی که چندان کم هم نیست؛ اما من به پایان...
-
بغض
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 19:44
نیازی به فکر کردن نیست ،اشکات همین جوری جاری میشند . همیشه بغضی ته گلوت هست، انگار تازه فرصت باز شدن پیدا کرده . شاید بغضی قدیمی. بغضی که بی آنکه بخواهی گاه و بی گاه سر باز می کند. بی دوست و خانواده چه سخته تو این دنیا خوش باشی . فقط دلت به تلفن های خوشه که گاهی آهنگشان جانی دیگه بهت می دندتا چند لحظه ای با روحیه باشی...
-
دلتنگی
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 01:37
گاهی دلتنگ میشی، وقتی به روزهای فکر میکنی که روزهای عادی زندگی بودند اما یاد آوری اون، دلتنگی هایت رو زیاد میکنه ، فکر میکردم برای من که سالهاست، تنها شدن رو تجربه کردم این تنهایی سخت نیست،اما این تنهایی با آ نچه حس کرده بودم ،فرق میکنه. اینجا تنهایی، تنهایی درونی نیست ،تنهایی فرهنگی، اجتماعی، زبانی ،،، است....
-
همیشه نه گاهی
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 22:36
گاهی فکر می کنم چقدر صبورم. گاهی هم فکر می کنم چقدر درد دارم ، نمیدونم چون صبورم درد دارم یا نه ، چون زیاد درد کشیدم ، صبور شده ام. گاهی فکر می کنم واقعا خدا مهربونه! اگر هست چرا درد کشیدن رو دوست داره ! اگر کسی درد بکشه چی میشه؟ این به نفع کیه ؟ خیلی وقته که دیگه نمیدونم چی میشه ، هر چی هم بشه دیگه مهم نیست. خیلی دلم...
-
ماهی
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1389 09:40
دیشب خواب دیدم کنار یه دریای عمیق هستیم. فکر می کنم همه اعضای خانواده ام هم بودند. پا گذاشته بودم تو آب. کنار دریا پر شده بود از ماهی های بزرگ . یه ماهی بزرگ رو گرفتم شکل ماهی هم یادمه، دختر عموم هم زد تو سرش که بمیره . بعد دادش به من . من هم یه جورایی نارحت شده بودم هم دلم برای ماهی می سوخت هم خوشحال بودم که ماهی...
-
برای اولین بار
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1388 14:39
برای یک بار هم که شده، به حسم گوش دادم و کاری را کردم که فقط در همان لحظه می خواستم و اگر زمان می گذشت شاید باز مثل همیشه با معیار های عقلی و باید و نباید های ذهنم انجام نمی دادم. کاری کردم که شاید درست نمی دانستم اما میان این نادرستی و درستی، شک و تردید تصمیم گرفتم خیال خودم را راحت کنم . فکر کردم برای اولین بار کاری...
-
هرچی
یکشنبه 18 بهمنماه سال 1388 13:09
هر روز رو با بغض شروع می کنم ، با بغض تمام ، با بغض زندگی می کنم ، می خندم ، حرف می زنم با بغض می خوابم و بیدار می شوم. خسته شدم حتی از خسته شدن ، دیگه جایی برای خسته شدن هم ندارم ، دست و پا می زنم ولی انگار فقط دورخودم می چرخم ، دارم روی یه نقطه درجا می زنم این همه تلاش برای چه بود. دلم پره ، از همه چیز از آدم های...
-
یه خاطره
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1388 17:06
از همه چیز دور شدم ، گاهی این قدر عجله دارم که بخودم هم نمی رسم ، اگر مطلبی بیش از یک پاراگراف باشد حوصله خوندنش رو ندارم. نمیدونم این همه عجله برای چیست؟ کارهای زیادی داشتم که هنوز انجام ندادم ، انگار زمان ندارم و وقتی نمانده. از همه برنامه هایی که داشتم عقب ماندم هرچه بیشتر عجله می کنم کمتر می رسم ، صدایم به خودم هم...
-
خواب یه دوست قدیمی
دوشنبه 6 مهرماه سال 1388 10:05
زمانی دوست داشتم با یه دوست حرف بزنم ، کسی که خیلی دوستش داشتم ، اما اون چیزی که من می خواستم اتفاق نیفتاد ، اون روزها این خواسته تو دنیای کوچیک من خیلی بزرگ بود از اون روزها ، سالها گذشته و من حتی احساسی رو که اون روزها داشتم از یاد بردم . نمیدونم چرا دو شب که دارم خوابشو می بینم ، حتی تو خوب با هم حرف میزنیم یه جوری...
-
خواب دیدم عروس شدم
یکشنبه 5 مهرماه سال 1388 09:57
دیشب خواب های عجیبی دیدم که زیاد به ذهنم نمونده ، خواب کسی رو دیدم که یه روزی دوستش داشتم. اما تو خواب زیاد بهش توجه نداشتم. یادم میاد اومده بود کنار من نشسته بود و من چون یه تاپ تنم بود خیلی معذب بودم ، با بی تفاوتی از کنارش گذشتم و حتی سلام هم ندادم. رفتم و تو لباس هام دنبال یه لباس خوب می گشتم ولی هر کدوم یه مشکلی...
-
پرانتز
چهارشنبه 11 شهریورماه سال 1388 13:30
* این روزها مجبورم میون آدم هایی باشم که بزرگ شدند ، اما نه از درون فقط و فقط به خاطر تعریف و تمجید آدم های دور ورشان ، به اندازه پول های که خرج می کنند آن هم نه از جیب خود بلکه از حق آدم های دیگر . * دلم می گیرد وقتی سر سفره این دولتی ها می نشینم و میبینم چقدر به خاطر چیزهایی که ندارند دچار غرور شده اند. آنقدر مسخ...
-
سکوت
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1388 14:25
خیلی وقت سکوت کردم. حتی به خودم هم چیزی نمی گم یعنی ترجیح دادم دیگه گله ای نکنم اخه این همه حرف زدم ، گله کردم ، ذهنم رو مشغول کردم ، خودمو خسته کردم ، به کجا رسیدم ؟ اسم اینو گذاشتم آرامش .یعنی سکوت در مقابل چراهایی که در ذهنم است. اینکه چرا نشد اون چیزی که من می خواستم ! شدم تماشاچی ، تماشاچی زمان های از دست رفته ام...
-
من پوشکم را خیس کرده ام
دوشنبه 22 تیرماه سال 1388 14:34
این روزها چقدر دل نازک شده ام ، نمی دانم . هر چیزی اشکم را در می آورد . فرق کرده ام . درست شده ام مثل روز های کودکی ام ، روزهایی که می گریستم تا مادر شکم گرسنه ام را سیر کند ، می گریستم تا جای خیس شده ام را عوض کند ، آنقدر غدا داد و جایم را عوض کرد ، تا بزرگ شدم بزرگ بزرگ. بزرگ که شدم سخت تر گریه می کردم ، اما باز...
-
کاش باران بیاید
یکشنبه 24 خردادماه سال 1388 12:18
بوی گند لاشه های مرده بیشه های سبز را فرا گرفته، کاش باران بیاید تا این گنداب را بشوید. به آسمان گفته ایم اما ابرها داشان گرفته و می گویند اگر ما بباریم بوی گند لاشه ها هوا را آلوده می کند . بیا به سمت خورشید رویم. شاید تکه ای از گرمایش را بدهد از خورشید کمکم بگیریم تا این لاشه ها را آتش بزنیم. می گویند پرنده ها به...