خدمات متقابل من و همسایه هامون:


یه پیرزن هست تو محله ما، همه می شناسنش . خیلی مهربون هست. سیگاری شدید با گوشهای کمی کر. هر وقت کسی رومی بینه کلی بوس با طعم گند و مونده سیگار تحویلش میده. چند وقت پیش اومده بود فروشگاه. می خواست ویکس بخره. اما پول نداشت می خواست با کارت پرداخت کنه. فروشنده که مردی نه چندان ملایم بود، می گفت برای 3 دلار من کارت نمی کشم. خیلی عصبی شده بود. من گفتم من حساب می کنم. یهویی کلی چهره ش گل انداخت، مهربون شد و منو بغل کرد با طعم وبوی سیگار. 
چند وقت بعد اون 3 دلار رو پس داد. چند روز بعدش دوباره منو دید و گفت: من باید به تو 3دلار بدم گفتم: نه پس دادی هفته قبل. گفت ااا . بیا این یه دلارجایزت. به زور به من یه دلار داد و گفت: بیا مهربون، نایس، خوشگل، ماه شب چندم این رو وردا جایزه ی مهربونیت. امشب رفتی خونه تو اینه نگاه کن و یادت بیاد پتروشکا بهت گفته چقد ماهی ودوباره بوس و بغل. 
هر دفعه هم منو می بینه می گه تو که اینقد مهربون هستی مال کجایی؟ من هر بار می گم ایران و اون هر بار قصه همسایه ش الهام رو که ایرانی بود برام تعریف می کنه. یا قصه اومدن احمدی نژاد به نیویورک. میاد تو صورت آدم. چون نمی شنونه خیلی بهت نزدیک میشه.باید بوی سیگارش رو تحمل کنی . از اون روز هردو سه روزی منو می بینه. هی می گه باید من بهت 3 دلار بدم بابت ویکس. هی من می گم تو دادی اون رو. یادته یه دلار هم بهم جایزه دادی.جالبه یادش هست به من یه دلار جایزه داده اما یادش نمی یاد که بدهیش رو پس داده. دیروز دیگه می خواستم جیغ بنفش بکشم.. حال هر چند روز یه بارباید قصه ی تکراری الهام و سفر محمود به نیویورک و یکس رو بشنوم.با بوسه و بغل اون هم با طعم و بوی گند سیگار .

موز خریده بودم، خواستم هزینه ش رو بدم. دیدم فروشنده لبخندی زد وگفت حساب شده. گفتم کی؟ نگاهش رفت سمت آقایی قد بلند که جلوتر از من تو صف خرید بود. رو کردم بهش و گفتم چی؟ کی؟ اخه چرا؟ گفت چرا نداره. فقط به خاطر لبخند قشنگت. همین


به خود گفتم امسال که سختی ها و استرس درسام کمتر شده،هوا که خوب شد، می رم یه باغچه کوچیک تو همون پارک-مزرعه سر خیابونمون می گیرم. چند پر ریحون، پیازچه و سبزی های دیگه می کارم. یه کم حال و هوام عوض شه. بعد عصرا با یه فلاسک چای می رم اونجا یه عصرونه حسابی با سبزی تازه و پنیر می زنم. دونه هام رو آماده کرده بودم. کلی خیالبافی کرده بودم. دیروز رفتم دیدم اونایی که از قبل عضو بودند، داشتند زمینشون رو شخم می زدند. خیلی دلم خواست. من هم یه بیل داشتم با یه باغچه کوچک. مرد پارسی زبان رو اتفاقی دیدم. گفت باغچه نمی گیری امسال؟ گفتم چرا می گیرم. گفت اره برو بگیر روحیه ت خوب میشه، روحیه ت که خوب شد اخلاقت هم خوب میشه برو بگیر.
امروز با کلی ذوق رفتم اداره مورد نظر. به خانم مسئول گفتم: من دوست دارم یه باغچه نزدیک خونمون داشته باشم، می تونم؟با مهربونی گفت: چرا که نه. بیا این فرم رو پر کن. من برات امروز اقدام می کنم. کلی ذوق و شوق داشتم. خودم رو کنار باغچه م تصور می کردم با یه چای خوشرنگ و بوی ریحون و نعنایی که تو هوای بارونی پیچیده بود. فرم رو که پر کردم. بهش دادم گفت: اوکی من می فرستم مرکز. گفتم : اونوقت من کی می توانم جوابش رو بگیرم. گفت: زمان انتظار برای دریافت جواب بین یک تا سه سال هست. یعنی فرایند گرفتن یه باغچه برای کاشتن مشتی پر ریحون و نعنا سه سال طول می کشه. یعنی تقریبن به همان اندازه ی زمانی که برای مهاجرت به کانادا باید انتظار بکشی.تو این زمان می شه یه فوق لیسانس دیگه گرفت. یعنی اینجوری تو ذوقم زدند. منو بگو می خواستم عصر برم بیل بخرم. حالا باید فکر کنم چه جوری میشه با وجود این کبوترا و اینگریت تو بالکن باغچه درست کنم.

یه روز صبح، یه خواب

نزدیک های صبح خوابیدم. یه خواب طولانی، بی خود و خسته کننده دیدم. بارون بود، با بچه ای در بغلم، بچه ی دوستی بود که خیلی دوستش داشتم. تمام روز یه مسیر طولانی کوهستانی رو طی می کردم با آدم های جورواجور و غیر قابل تحمل، ترسناک و خطرناک، با اتفاقات خطرناک و کلی درگیرها ی دیگه . مبایلم رو گم کرده بودم. شماره دوستم رو نمی دونستم. هیچ راه ارتباطی نداشتم. زمان بین دنیای سنتی قبل از مدرن و مدرن می چرخید. بچه ای روی شونه هام خواب بود. سر خوردم توی بارون روی صخره ای. بچه افتاد کلی گریه کرد. ترسیدم التماسش می کردم که گریه نکنه. ترس تمام وجودم رو گرفته بود نکنه بچه چیزیش شده باشه.اما آروم شد. بیدار شدم.گفتم اخیش خواب بود.تموم شد. هیچی نیست، کسی نیست. اون آدمه نیست، اون صخره نیست. دیگه سر نمی خورم، بچه ی تو بغلم زمین نمی خوره. جیغ نمی زنم، نمی ترسم. همش خواب بود و کابوس. رفتم یه دور تو سالن زدم، چند تا لایک تو فیس بوک. یه چیزی مز مزه کردم. دوباره خوابیدم، گفتم بذار یه کم خستگی خوابی که دیده بودم از تنم بره. چشمام روهم رفت. دوباره همون خواب، دنبالش رو دیدم، دقیقن از همون جا که تموم شده بود. اما انگار گارگردانش فقط عوض شده. حتی مسیر، ادامه همون مسیر قبلی بود و آدم های اصلی همون ادم ها. فقط یه سری آدم جدید اضافه شده بود.بچه تو اتاقکی خواب بود. اتاق خونه ای که پر بود از آدم هایی شبیه جادگرها. نگران بچه بودم.دوستم (باباش) بود. گوشه ای نشسته بود، پیپ می کشید. می گفت نترس می شناسمشون. کاری به بچه ندارند. اما من می ترسیدم. بهم یه مقدا پول داد. قرار بود ماشینی بگیریم، برگردیم از جایی که پر از ترس بود. اومدم دنبال ماشین.همین جا تموم شد. بیدار شدم آسمون پر از ابر بود.زمین خیس بود. هوا بوی بارون می داد. یکی از گلدون هام گل داده بود. روز یه روز دیگه بود اما شبیه روزهای دیگه و زندگی به همون رنگ ادامه داشت.

یه روز خرید


رفتم فروشگاه ماهی بخرم. هی آبشش ها رو وارسی می کردم و ماهی های تازه و مورد نظرم رو کنار می ذاشتم که به فروشنده بگم برام پاک کنه. تا می رفتم یه ماهی دیگه بردارم. یه آقاهه که کنارم ایستاده بود و هیچ کاری نمی کرد ماهی های من رو بر می داشت و می داد به فروشنده که براش پاک کنه. بهش گفتم هی آقاهه؛ این ماهی ها رو من برای شما جدا نمی کنم ها، برای خودم هست. گفت: می دونم. گفتم: خوب برای چی پس ورمی داری. گفت: برای اینکه انتخاب تو حرف نداره....

در این سینی زندگی است



راه می رم، با خودم حرف می زنم با دختری که کنار بخاری روی دفتر مشقش خوابش برده و مادر بزرگی که هی یکریز زیر گوشش می گه ننه بلند شو برو سر جات بخواب. 

هوا که سرد میشه انگار بیشتر دچار نوستالژی می شی. این درد لعنتی مال موقع هایی است که روزهات هیچ بو و مزه ای ندارند. همین جوری می گذرند برای اینکه تو رو پیر تر کنند. می گذرند برای اینکه شناسامه ت کهنه ترشه. می گذرند برای اینکه جوابی داشته باشی وقتی کسی پرسید چند سالته ؟ اصلن کسی نمی پرسه چقدش رو زندگی کردی. همینه زندگی. اصولن روزهای بی رنگ هم حساب می شه وگرنه ما که سنی نداریم. اگه به زندگی باشه باید هنوز دخترکی 5-6 ساله باشیم که حتی هنوز سینه ها مون هم سر نزده. که هی میریم تو کوچه های گلی دامنمون رو پهن می کنیم با گل ها، خونه می سازیم و هی حواسمون هست که درست بشینیم که خشتکمون رو پسر همسایه نبینه تا بعد مجبور نشیم هی به مادر بزرگ و زن پسر عموی ی بابامون جواب پس بدیم که" دختر سر تراشته تو دیگه بزرگ شدی چهار روز دیگه وقت شوهرت دیگه نباید بری تو کوچه".

اونجاست که زندگی تو کوچه ای ما و بازی کردی با پسر همسایه پایانی غم انگیز پیدا می کنه. از فرداش می ری در حیاط می شینی و یواشکی در خونه همسایه رو نگاه می کنی تا کی اون پسرکی که تازه صداش کلفت شده و پشت لبش هم بفهمی نفهمی کمی سبز شده بیاد بیرون و یواشکی همدیگه رو نگاه کنید و بعد بری ببینی پشت تیر چراغ برق سر کوچه، تو همون سوراخ دیوار، کاعذی مچاله شده و تو با چه زور و زحمتی با انگشتت درش بیاری، بازش کنی و ببینی با خط عجق وجقش نوشته که چرا دیگه نمی یایی گل بازی؟ پس من با کی گل بازی کنم. بعد هم ته کاغذ با خودکار قرمزش یه قلب کشیده با تیری که از توش رد میشه و نقطه های قرمز رنگی که مثلن خون و داره از قلبش می چکه. کاعذ رو مچاله می کنی. حتمن حواست هست که زن همسایه نبینه.

***
صبح شده هوا هنوز تاریکه. صدای موذن میاد. بلند میشم. همزمان مادر بزرگ هم بلند میشه. می رم تمام لامپ های حیاط رو روشن می کنم. می خوام هیچ جا تاریک نباشه. از تاریکی می ترسم. همیشه فکر می کنم کسی تو تاریکی قایم شده. کمی می ایستم دور و ور خودم رو نگاه می کنم. باید برم از ته حیاط، از تو اون انباری که پر از خرت و پرت هست، نفت بیارم. مادر بزرگ می دونه من ترسم. می گه برو نترس ننه من همین جام. می رم یواشکی دستم رو می برم رو لامپ انباری فشار می دم و خودم رو خیلی سریع عقب می کشم. دور تر می ایستم و وقتی مطمئن شدم که کسی تو اون تاریکی قایم نشده، میرم از تو بشکه نفت می کشم و بعد هم با قیف کوچیکه می ریزم تو بخاری نفتی ای که بابام سال اول ازدواجش از کویت آورده.

بخاری رو بیرون همون وسط حیاط روشن می کنم تا بوی نفتش بره. خوب سرخ که شد می برمش تو خونه. فلاسک رو می شورم. کتری رو گاز غل غل می کنه. صدای مادر بزرگ میاد. ننه این کتری خودش رو کشت، زود برو خاموشش کن. کمی بعد صدای بهم خوردن قاشقی می یاد که تو تاریک- روشنی صبح، توی استکان کمر باریک لب طلایی مادربزرگ بهم می خوره.

***
هوا روشن میشه. کیفت رو بر می داری کتابهات رو چک می کنی و اون مقنعه رو که همیشه یه نخی بهش اویزون هست سر می کنی. راه کوچه رو در پیش می گیری. صدای مادر بزرگت هنوز می یاد که می گه ننه یه لقمه می خوردی، ضعفت می بره تا برگردی. اما تو اول صبح فقط چای می خوری و میل به خوردن چیز دیگری نداری. توی کوچه بوی باقالی زن همیسایه پیچیده. روی همون سنگ ریزه ها پای همون تیر چراغ برق چادرش رو پهن کرده. ترازوش رو هم گذاشته با دو سنگ میزون شده نیم کیلویی که از همون سنگ های توی کوچه ساخته. زن داد می زنه "باکله ای گرم، باکله ای گرم".

ازکوچه بغلی مردی با یه گاری پر از سبزی های تازه ی دسته بندی شده بیرون میاد. روی سبزیها یه پارچه خیس کشیده شده. می یاد از ننه غلام نمی کیلو باقالی می گیره و با گاریش به سمت بازار راه می افته. صف نونوایی شلوغه. از بین همهمه ای که زنان راه انداختند صدای مادر دوستت رو می شنوی که می گه عامو زودتر نون من رو بده دخترم مدرسه ش دیر میشه. بوی نون تازه می پیچه. روی دست های هر زنی چند نون تازه تاه شده هست با چادر چیت گل گلی که زیر بغلش جمع کرده. 
کمی بعد تر خیابون پر میشه از دخترانی با مقنعه هایی که به زور به سر کرده اند و پسرانی که راهی مدرسه می شوند در حالی که به قوطی های خالی کمپوت و نوشابه های توی خیابون پشت پا می زنند و راه می روند.
***
کمی بعد تر صدای خانم معلم تو راهروهای مدرسه می پیچه. این سیب است. این سینی است. در این سینی سیب است .در این سینی حتمن زندگی است.

پا نوشت: باکله: باقالی