همه چیز و هیچ

 

هر شب که می خوابم،هر صبح که از خواب بلند میشم، هر روز که غروب میشه و می ایستم کنار همون پنجره  کوچیک اتاقم که تو کوچه باز میشه، با یه استکان چای داغ، رد خورشید رو رو تنم دنبال می کنم با مردمانی که هر روز از این کوچه می گذرند بدون اینکه بدونن تو این خونه، همین خونه کوچیک که پنجرش رو به مردم کوچه بازه، زنی زندگی می کنه که می هر روز به خودش می گه امروز اخرین روزی است که به تو فکر می کنم،  به صدای قشنگ مردونت، به لبخندات که بوی زندگی می داد، به خنده هات که منو می برد تا ته دنیا، به راه رفتنات، به نگاهت که زوم می شد تو چشمام، به جستجوی چشمات وقتی منو می پایید، به صدا زدنت، به تن صدات وقتی اسمم رو صدا می زدی، به بوسه هایی  که هیچ وقت رو لبات ننشست، به هم اغوشی هایی که هر شب  داشتیم ونداشتیم. به صدای نفسات که اینقد نزدیکن که فکر می  کنم دارم خودم نفس می کشم. به گرمای تنت که هنوز رو تنم مونده، به اغوشی که بوی تو رو داره، اما تو رو نداره، تو نیستی اما همه جا هستی، همه جا . می خوام دیگه نباشی، می خوام هر صبح که بلند میشم تنم بوی تو رو نده، می خوام دیگه بوسه ای برات نفرستم. می خوام فقط خودم باشم و استکان چای داغ و تنهایی ای غم انگیزی که تو ویرانش کردی. بگذار خودم باشم و آغوشی که از تو خالی مونده، بگذار تنم بی بوی تنت صبحو ببینه. بگذار زندگی کنم بی تو، بی یاد تو، بی بوی تن تو، بی بوسه هات، بی صدات. ای همه چیز و هیچ،  بگذار زندگی کنم. از اغوشم بیا بیرون، بیرون و انقدر دور شو که دیگه ازت ردی نمونه. می خوام زندگی کنم زندگی.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد