الان مدرسه موشها رو می دیدم یا زمستون های خونمون افتادم که همه دور یه بخاری نفتی می نشستیم هی چایی می خوردیم. زمان جنگ بود، قند گرون شده بود و ما هم خانوادگی معتاد.
رفتم تو فضای اون زمان و طعم غدای اون شب که آو موتو (یه غذای سنتی بوشهری شبیه قلیه ماهی اما با ماهی های بسیار ریز و خشک تهیه می شود ) بود رفت زیر زبونم، یادم میاد با پیاز و تروک(تروبچه) می خوردیم چقد هم تند بود. کتابم باز بود و حواسم به مشق هایی بود که هیچ وقت حوصلهٔ نوشتنش رو نداشتم و گاهی چک چک خورش رو صفحات دفترم .
یادش بخیر دلم می خواد یه روزی بی دغدغه پای سفره بشینم همه دور هم باشیم،
هر چه بزرگ شدیم بیشتر از هم فاصله گرفتیم .....
هر چه بزرگتر شدیم از هم بیشتر فاصله گرفتیم...
من 3 ساله با خواهرم حرف نزدم...
:(