هرچی

هر روز رو با بغض شروع می کنم ، با بغض تمام، با بغض زندگی می کنم، می خندم، حرف می زنم  با بغض می خوابم  و بیدار می شوم.

  خسته شدم حتی از خسته شدن، دیگه جایی برای خسته شدن هم ندارم، دست و پا می زنم ولی انگار فقط دورخودم می چرخم، دارم روی یه نقطه  درجا می زنم این همه تلاش برای چه بود.

دلم پره، از همه چیز از آدم های این دنیا، از همه  اونایی که داعیه دوستی دارند و هیچ . خواهری  که به وقت ناخوشی  خواهرم می داندو به وقت خوشی یکی از آدم های این دنیا ، پدر و مادری که فقط  منومسئول می دانند مسئول همه چیز و همه کس ،  از خدایی که سالهاست  منو فراموش کرده ،خدایی که  همه رو می بینه جز من. خدایی که سالهاست صدامو نشنیده .

 آنقدر ادعای بزرگ بودن کردم که یادم رفت  بچگی کنم ،دلم می خواد مامانم دستموبگیره ، موهامو گیس کنه بند کفشام ببنده، منو با خودش تو کوچه ببره، برام آب نبات بخره،  لیس بزنم بی انکه بدونم پشت سرم چی می گذره، دلم  می خواد داداشم موهامو بکشه دردم بگیره، چیق بزنم ، بهش چنگ بزنم و گازش بگیرم .دلم می خواد صدای مامانمو بشنوم که عصبانی شده. دلم می خواد دعوام کنه . برم یه گوشه ای پشت در بشینم و گریه کنم دو دستامو بذارم رو چشام فشار بدم  . اون موقع دعا کنم که هیچ وقت بزرگ نشم هیچ وقت بزرگ نشم  .

 دلم پره،  دلم می خواد یه کسی پیدا شه یه بچه ،یه آدم بزرگ ، کسی که دلش بزرگ باشه نه تنش ،کسی که روحش آنقدر بزرگ باشه که جای غصه های منو داشته باشه. سنگین شدم از درد، از ناکامی هایی که پی در پی از زمین و آسمون برام می باره، دلم پره و بغضم سنگین.

اگه حرف تازه ای دارید بزنید.... 

حوصله نصیحت شنیدن ندارم اینکه مثبت فکر کن ، توکل کن ،همه چی درست می شه  ،قسمت اینه، ناشکری نکن ،به بقیه هم نگاه کن، صبر کن، تحمل کن .... همه اینا رو از برم، اینقدر که انگار هزاران سال زندگی کردم. دیگه هیچی برام تازگی نداره انگار همه راهها رو رفتم، همه آدم ها رواز برم هیچ ذوقی ندارم برای هیچی ....

نظرات 4 + ارسال نظر
سیما دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:51 ق.ظ http://zakhmiezaman.wordpress.com

پرسه زدن در کوچه باغهای کودکی حتی کودکی های نکرده و گیسهای کشیده نشده و آب نباتهای مکیده نشده باز هم آرامش و زیبایی دارد که روح را اسیر زیباییهایش می کند و حسرت وقوعشان‘ خستگی های بزرگسالی را پررنگ تر. تو بزرگ شدی و ادعایت بی مصداق نیست اما هنوز روح شفاف کودکی را در وجودت یدک می کشی و به همین دلیل از اطرافیانت؛ حتی نزدیکترین ها که البته در شرایط سخت غریب ترین ها هم می شوند رنجیده ای. اما فراموش نکن خیلی راهها هست که تو نرفتی و اصلا نمیدونی که از کجا شروع میشه و به کجا ختم میشه... تو از بزرگراه موفقیت و نشاط به سمت یک خروجی مبهم پیچیده ای و نمیدونی راه برگشت به بزرگراه از کدوم طرف هست. اما با پشتکاری که از تو سراغ دارم باز مسیر صحیح رو پیدا می کنی و اینبار درخشان تر از قبل. این رو با همه اعتقادم میگم چون مطمئنم تلاشی که از سر آگاهی هست لاجرم جایی پاسخ میده.
شاد و سبز و پر از حس زندگی باشی.

محمدحسین یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:42 ب.ظ http://physicsscu87.blogsky.com

واقعا کاش میشد!!

پیرهمه یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:15 ب.ظ http://setigh.wordpress.com

جالبه که هنوز قسمت پایانی متن رو نخونده بودم. تصمیم نصیحتهای کلیشه ای رو نداشتم. میخواستم یه چیز دیگه بگم:
من هم گاهی با خدا لگد میزنم. طوری که فکر میکنم بدجور دردش میگیره. به والدینم فحش ناموسی میدم. طوری که بسوزن. خواهر یا برادرم رو کتک میزنم. طوری که تا عمر دارن فراموش نکنن.
من معمولا شنای برعکس رو بیشتر میپسندم. میشه بعدن گفت: من اگر اشتباه رفتم ولی راه همه رو نرفتم. راه خودم رو رفتم.

شوالیه سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:38 ب.ظ http://shovaliye65.blogfa.com

من اینجور وقتا یا همش خوابم یا بازی میکنم

یه جوری میخوام زود تر بگزره فقط شاید بعدش روزای بهتری باشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد