بعد از یک ماه

 

امروز بعد از کلاس  با استاد رفتم اتاقش، یکم باهم حرف زدیم، قرار بود یه نامه برا بورسم بنویسه،  فکر  می کنم تا عمر داره دیگه دانشحوی ایرانی نگیره. این پنجمین بار که برای من نامه می نویسه، نامه برای پذیرش، ۳ بار نامه برای ویزا  که دوبارش تو پست  ایران گم شد و اینبار هم نامه برای بورس. 

 دوستم می گفت: ما تو  این دولت  همش تو صف بودیم، صف یارانه ،صف سهام عدالت، صف کارت  سوخت، صف لامپ کم مصرف .... این هم حکایت من و استادم. من توصف نامه، اون هم در حال نوشتن.

 همیشه کنجکاوه  بدونه تو ایران مردم چه جوری زندگی‌ می‌کنند ، ازم پرسید این راسته که توایران دست دزدا رو قطع می‌کنند؟ گفتم آره چند وقت قبل، این اتفاق افتاد ،کلی‌ تعجب کرده بود و میگفت اصلا نمیتونم تصور کنم که بتونم یه روز تو ایران زندگی‌ کنم، این هم تصور  یک خارجی از زندگی در ایران.

بهم گفت: یعنی‌ تو ایران شما مجبورید حجاب بذارید و این سخت نیست؟  

و من مونده بودم چی بگم.

 وقتی بهش گفتم که طبق قانون اسلام یه مرد می‌تونه ۴ زن رسمی بگیره  و بیشمار غیر رسمی، از تعجب ماتش برده بود. بعد هم کلی خندید و گفت: آخه این مرد بعد  چه جوری می‌تونه به این ۴ زن برسه و این که ادارهٔ یه زن کار سختیه  چه برسه به ۴ تا. کلی خندید و: البته مردایی هستند که دوست دارند این مدلی زندگی کنند. راستی زن هم می تونه ۴ تا شوهر داشته باشه

 و من باز مونده بودم چی بگم....

بهم گفت :زبانت از روز اول بهتر شده و باید  ترم بعد با هم کلاس های لیسانس و بگیریم ،هی بهم گیر می ده که باید بلند حرف بزنی. البته من خودم حس نمیکنم که زبانم بهتر شده باشه اما استادم میگه ،امیدوارم که این جور باشه .

گذر زمان ۲

 

از راست به چپ: 

حسین : همیشه عصبانی و شیطون.  عباس  ، من در  نوزادی(اخی چشاشو از همون اولش هم معلوم بوده، چقدر زندگی رو سخت می گرفتی) من در کودکی  ،  صدیقه (زن داداش) رو تو این عکس پیدا کنید.  

 اسماعیل (هر دو عکس عمودی) ،آرش کوچلوی همیشه خندان (نوه) ، عباس(فقط دمپایی ها شو نگاه کنید .چه حوری انگشتاش در اومده و بعد به ژستش. اخی داداشی یادش بخیر وقتی این شکلی بودی چقدر منو اذیت می کردی چقد از دستت جیق می زدم.   

امیر رضا( راه باباشو پیش گرفته تو شیطونی). عباس بین دو تصویر بچه شیرینش.  

فرخنده : (تصویر بالا)زن داداش

زینب همیشه تسلیم اما با زبانی درازززززززز. 

مامان و بابای مظلوم (چی می کشند از دست ما)

خانواده در گذر زمان

 

 

از راست به چپ: علی و فرخنده ،صدیقه در  زمان عاشقی  ، عباس  ، علی  ، صدیقه :زمان کامیابی.

شب سرد پاییز

از دیروز که  رفته بودم خرید دیگه بیرون نرفتم، پاهام خشک شده بود از بس که روی صندلی خشک  نشستم و برای پروژم مطالعه کردم .  رفتم یه کم تو محوطه قدم زدم هوا خیلی سرد شده، نتوستم زیاد بمونم امشب درجه هوا رو ۴  بود.  

دوباره اومدم پیش دوست همیشگیم اینترنت و دوباره از نو.....

 تهران که بودم دراز می کشیدم رو کاناپه و با  گوشیم بازی می کردم هی پیام هامو چک می کردم و گاهی هم از جوک ها می خندیدم اما اینجا کسی برات جوک نمی فرسته و نه پیام تبلیغاتی و یا تبریک تولد  شخصیتی.... 

 دلم که می گیره میرم سرکمد گوشی خاموشم رو ورمی دارم و به یاد اون روزها نگاهش می کنم . 

راستی این موجود دوپا عجب موجودی است هیچ گاه راضی نمی شه و همیشه انگار چیزی تو گذشته ش جا گذاشته.... 

 

من حس می کنم چیزی رو تو گذشتم جا گذاشته م چیزی که رهایم نمی کنه....

بارون

امشب چهارمین جلسه کلاسم بود، دیگه کم کم داره یه ماه می‌شه که من اینجام ،  هر جلسه که میرم سر کلاس، نیکول هم کلاسیم ازم میپرسه که  این هفته چه جور گذشت؟ 

 امروز هم پرسید که چهارمین هفته تو کبک چه طور بود ؟من هم لبخند زدم و گفتم دارم کم کم عادت می‌کنم ، البته عادت به  این که بپذیرم که باید عادت کنم. 

 این چند روز همش بارون بود اون قد که من اصلا آفتابو ندیدم، بارون که میاد یاد روزهای خونمون میفتم روزهای که پای بخاری می‌نشستم و بارون و تماشا می‌کردم،مامانم همش تو بارون بود  تا از ناودن‌ها آب بگیره ، یا بابام که یه بیل دست میگرفت تا اب و به سمت باغچه هدایت کنه بعد از بارون هم همه میومدَن بیرون و‌هی از هم می پرسیدند باغچهٔ شما پر شده. همیشه روزهای بارونی‌ ماهی‌ شکم گرفته داشتیم ، خوراکی که من عاشقشم . 

 از اون روزها خیلی‌ گذشته و من سالهاست که دورشدم ، از همه چیزهایی که این روزها بیشتر دلم براشون تنگ شده.  هر وقت هم تو تهران بارون میومد به  یاد اون روزها میفتادم. اصلا بارون برای من خاطره ست ،خاطره ای  از تمام روزهای که دوستشان دارم.

امروز همش بارون میومد تمام ۳ ساعتی که من تو کلاس بودم از پنجره  نگاه می‌کردم ،اون موقع که استاد  قضایای ارسطو رو توضیح میداد من یاد پنجشنبه هایی افتادم که روزهای تعطیلی‌ من بود و چه قد شبهای‌ پنجشنبه رو دوست داشتم چون سر کار نمی‌رفتم.

امروز serge همکلاسیم منو رسوند خوابگاه اگر چه  تا دانشکده ۵ دقیقه راهه، اما چون بارون شدیدی میومد  منو رسوند. 

شب نون نداشتم دیر هم شده بود که برم بگیرم چون کلاسمون 9 تموم می‌شه مجبور شدم  یه جوری خودمو سیر کنم.

 

هنوز داره بارون میاد می‌دونم الان همه خوابید، همه اونایی که دوستشون دارم وازشون دورم. امیدوارم خواب های خوب ببینید.

 ایران که بودیم جمعه‌ها همش بیرون میرفتیم ، اما اینجا جمعه روز کاریه،  من هنوز به این عادت نکردم.

 

باران

باران می‌بارد و من و تنهاییم زیر سقف پاییز بی چتر می‌رویم.

حس آرامش

  دوستی گفت: این تنهایی بهای احساس رضایت از زندگیست، حس  آرامش،  چیزی که من الان حسش می‌کنم . اگرچه  تو ایران دلتنگ نبودم ؛ اما حس راکد بودن، ایستایی  و تکرار روزهایی که هر صبح وبعد ازظهرش از بر بودی، آزارت میداد.

دارم کم کم عادت می‌کنم، عادت به این که بهای این حس آرامش رو بپردازم، بهایی که  چندان کم هم نیست؛ اما من به پایان راه می‌‌اندیشم، پایان راهی‌ که برایم روشن است.

می‌تونم بگم از وقتی‌ که اومدم  اینجا زندگیم ریتم آرومی پیدا کرده ، هر کاری رو بخوام انجام بدم به راحتی‌ انجام می‌شه ،  بر خلاف ایران  به هزار دره بسته روبرو نمیشی‌ .

دیروز اولین سمینار دکترامو دادم ، قبلش کلی‌ دلهره داشتم، اما همون حس آرامش باعث شد که این دلهره هم از بین بره ،با خیال راحت سمینار دادم، اون هم بین دانشجوها و استادی که مطمئنم خیلی‌ بیشتر از من میدونند.  

 این جا یه  اصلی‌ وجود داره، اصل  همراهی،همدلی ‌و کمک، چیزی که من تو این مدت حسش کردم،استادی مهربون که بیشتر از  آنچه خطاها و نقطه ضعف هات و ببینه به خوبی‌‌ها و توانمندی‌هات  فکر می‌کنه و رو همون‌ها تمرکز می‌کنه، همینه که شوق رفتن رو درت زیاد می‌کنه.

دیروز اگر همه یه بار تشویق شدند، من ۲ بار تشویق شدم ، شاید استاد ‌خواست  اعتماد به نفس وشوقمو  زیاد کنه، به هر حال فعلا همه چی‌ خوبه و همین حس آرامش دلتنگی هامو کم کرده . 

 

شاید برای قضاون کردن خیلی زود باشه  ولی این داوری در حد همون قد تجربه ای بود که من تو این مدت داشتم.

 به قول دوستم  دلتنگی و دوری ما بهای احساس رضایت و آرامشی  است که  حسش می کنیم و من آماده شدم برای پرداختن این بها.

بغض

نیازی به فکر کردن نیست ،اشکات همین  جوری  جاری میشند . همیشه بغضی  ته گلوت هست،  انگار تازه فرصت باز شدن پیدا کرده .  شاید بغضی قدیمی.  بغضی که بی آنکه بخواهی گاه و بی گاه سر باز می کند. 

 بی دوست و  خانواده چه سخته تو این دنیا خوش  باشی . 

 فقط دلت به تلفن های خوشه که گاهی آهنگشان جانی دیگه بهت می دندتا چند لحظه ای با روحیه باشی و فکر کنی این راهی بود که انتخاب کردی،نه به علاقه که به اجبار شرایطی  که بر ما تحمیل شد. 

خدایا به من روحیه ای ده تا بتوانم این دلتنگی رو تحمل کنم..... 

دلتنگی

گاهی  دلتنگ میشی، وقتی‌  به روزهای فکر میکنی‌ که روز‌های عادی زندگی‌ بودند اما یاد آوری  اون،  دلتنگی هایت ‌رو  زیاد می‌کنه ، فکر میکردم برای من که سالهاست، تنها شدن رو تجربه کردم این  تنهایی سخت نیست،اما این تنهایی  با  آ نچه حس کرده بودم ،فرق می‌کنه. اینجا تنهایی، تنهایی درونی نیست ،تنهایی فرهنگی‌، اجتماعی، زبانی ،،، است. 

 تنهایی که بی اختیار اشکتو در میار. 

دلم گرفته برای تمام روزهای رفته‌ام، روزهای که بی تفاوت از کنارش می گذشتم ، گاهی حتی روزهای عادی زندگی‌ برایت خاطر میشود و من به این خاطرات فکر می کنم.

 می‌دونم دیگه هیچ وقت من از اداره برنمیگردم، هیچ وقت تو شلوغی های مترو به میله‌ها خودمو آویزون نمیکنم ، دیگه  صدایی رو که هر روز صبح  وبعد از ظهر می‌شنیدم  نمی شنوم "خانم بذار اونا پیاده شند  بعد سوارشو".  

****

 دو هفته است که من مونترالم،  اما هنوز عادت نکردم. همه  چیز خوب پیش میره  اما خوب سخت هم هست. 

 

 استاد راهنمام خیلی خوب و مهربونه، کلا همه استاد های اینحا مهربونند، استادم هر کی رو می بینه  میگه این لیلاست از ایران اومده و اونا هی از من می پرسند ، چرا رئیس جمهورتون این جوریه. 

*****

 این دو هفته سخت بود، دلهره چیزهایی رو داشتم که به خوبی گذشت: 

 -اولین دیدار با استاد راهنمام و بحث روی تزم  

-دیدار با  مدیر گروه ارتباطات که خیلی خوشتیپه 

-خونه  که بعداز کلی گشتن . سویت های دانشگاه رو گرفتم. 

- کلاس هایی که طی کردم . 

 -اما غذاهایی که خورده ام: 

-انواع کنسرو از ماهی گرفته تا مرغ و سبزیجات.   

-دو بار ماکارونی درست کردم 4 بار خوردم

- نامحدود: قوری چای 

-دارم خودمو عادت میدم شیر هم بخورم ، امروز به زور یه فنجون خوردم.

****

هنوز هم وقتی‌ وارد مترو میشم ناخود گاه چشمام به دنبال واگن خانوما میگرده و موقع بیرون رفتن دستم  رو میبرم تو کیفم که کارتمو دربیارم تا موقع خروج بزنم.

دیگه هیچ وقت خواهرم منتظرم نمیمونه تا با هم  ساعت ۵ ناهار بخوریم و دیگه نمیترسه از این که من غذای‌ دم نکشیده رو ناخنک بزنم .

دلم تنگ شده به اندازهٔ تمام  آدم های که دوستشان داشتم آنهایی که دیدمشون و آنهایی که حسرت دیدنشون رو دلم موند. 

****

 اما  تو این تنهایی خدا را بیشتر  حس کرده ام بیشتر از همیشه . 

*****

 

راستی  این تنهایی و دلتنگی بهای چیست؟

 

همیشه نه گاهی

گاهی فکر می کنم چقدر صبورم.
گاهی هم فکر می کنم چقدر درد دارم،نمیدونم چون صبورم درد دارم یا نه، چون زیاد درد کشیدم ،صبور شده ام.
گاهی فکر می کنم واقعا خدا مهربونه! اگر هست چرا درد کشیدن رو دوست داره! اگر کسی درد بکشه چی میشه؟ این به نفع کیه ؟
خیلی وقته که دیگه نمیدونم چی میشه، هر چی هم بشه دیگه مهم نیست.
  خیلی دلم می خواد میشد مثل کامپیوترم یه موقع هایی خودمو ری استار کنم،اصلا ویندوزمو عوض کنم و تمام درایوامو خالی کنم. خیلی دلم می خواد می تونستم این همه دلگیری که از آدمای  اطرافم دارم رو پاک کنم و دوباره مثل قبل ساده ببینم آدمای رو که سادگی منو به حساب ساده لوحی گذاشتم.
تو این سالها که همه درهای که زدم بسته بوده، یه چیزی رو خوب فهمیدم این که  بیشترین ضربه و آسیبو اونایی می بینند که خودشون باشند: ساده و بی آلایش و کسایی موفق شدند که خودشون نبودند: ریا کار و دورو .
 من نمی تونم ادعا کنم کسیو دوست دارم وقتی که حسی نسبت بهش ندارم و نمی تونم پنهان کنم دوست داشتن کسیو که روحمو آروم می کنه.
اینو به کسی میگم که فکر می کرد به زور می تونه تو دلم جا بشه! ولی من نتونستم بیشتر از جایی که تو دلم داشت، بهش جا بدم .همین قدر فقط. اما اون خواست بیشتر جا بگیره برای همین سعی کرد به زور بقیه رو بیرون کنه، اما نمی دونست که داره جایه خودشو خراب می کنه. الان دلم خالی شده، خالی خالی از همه اونایی که دوستشان داشتم و نداشتم. الان  تو دلم فقط یه چیزی سنگینی می کنه درد، دلتنگی و تنهایی .