ماهی

دیشب خواب دیدم کنار یه دریای عمیق هستیم. فکر می کنم همه اعضای خانواده ام هم بودند. پا گذاشته بودم تو آب. کنار دریا پر شده بود از ماهی های بزرگ . یه ماهی بزرگ رو گرفتم شکل ماهی هم یادمه، دختر عموم هم زد تو سرش که  بمیره . بعد دادش به من .  من هم یه جورایی نارحت شده بودم هم دلم برای ماهی می سوخت هم خوشحال بودم  که ماهی گرفتم . خوابم طولانی  بود اما بیدار که شدم از یادم رفت.......

 تعبیر:

1ـ دیدن ماهی در آب زلال و پاکیزه رودخانه ، در خواب ، علامت آن است که اشخاص قدرتمند و ثروتمند شما را مورد محبت و لطف خود قرار می دهند .

2ـ دیدن ماهی مرده در خواب ، نشانة آن است که در اثر اتفاق درد آوری ثروت و قدرت خود را از دست می دهید . 

3ـ اگر دختری خواب ماهی ببیند ، نشانة آن است که همسری زیبا و با استعداد به دست خواهد آورد .

4ـ اگر خواب ببینید گربه ماهی صید می کنید ، نشانة آن است که نقشه های دشمنان شما را پریشان می کند ، اما حضور ذهن و اقبال به شما کمک می کند تا از دام آنها بگریزید .

5ـ اگر در خواب برای گرفتن ماهی به آب بزنید ، نشانة آن است که با توانایی و شهامت ثروتی به دست می آورید . 

6ـ خواب ماهیگیری ، نشانة کسب قدرت و علم اقتصاد است . اما اگر در هنگام ماهیگیری چیزی صید نکنید ، نشانة آن است که تلاشهای شما برای یافتن افتخار و ثروت بی حاصل است .

7ـ خوردن ماهی در خواب ، علامت روابط دوستانه و پایدار است . 

برای اولین بار

برای یک بار هم که شده،به حسم گوش دادم و کاری را کردم که  فقط در همان لحظه می خواستم و اگر زمان می گذشت شاید باز مثل همیشه با معیار های عقلی و باید و نباید های ذهنم انجام نمی دادم.

  کاری کردم که شاید درست نمی دانستم اما میان این نادرستی و درستی، شک و تردید تصمیم گرفتم خیال خودم را راحت کنم .

فکر کردم برای اولین بار کاری را انجام دهم که هیچ وقت دوست نداشتم به این شکل انجام دهم، اگر چه  آنجوری که می خواستم اتفاق نیفتاد اما مرا از این تردید رها کرد .

بعد از آن به یک آرامش رسیدم ،آرامشی که مرا از همه درد هایی که داشتم تا مدتی رها کرد. آن لحظه  ناراحتی هایم از  یادم رفت و یه آدم دیگه ایی شدم .

 از اینکه کاری کردم که عقلم نمی پسندید  اما حسم میگفت انجام دهم ناراحت نیستم، اگرچه از  نظر حسی ام  آن جوری نبود که می خواستم. اما در گیر دار دعوای عقل و احساس من انجام دادن را بر انجام ندادن ترجیع دادم .

شاد نشدم اما شاید شادی انسانی دیگر به من  انرژی دهد ....... 

خودم را بیشتر شناختم و دانستم که باید بیشتر دوست بدارم.

هرچی

هر روز رو با بغض شروع می کنم ، با بغض تمام، با بغض زندگی می کنم، می خندم، حرف می زنم  با بغض می خوابم  و بیدار می شوم.

  خسته شدم حتی از خسته شدن، دیگه جایی برای خسته شدن هم ندارم، دست و پا می زنم ولی انگار فقط دورخودم می چرخم، دارم روی یه نقطه  درجا می زنم این همه تلاش برای چه بود.

دلم پره، از همه چیز از آدم های این دنیا، از همه  اونایی که داعیه دوستی دارند و هیچ . خواهری  که به وقت ناخوشی  خواهرم می داندو به وقت خوشی یکی از آدم های این دنیا ، پدر و مادری که فقط  منومسئول می دانند مسئول همه چیز و همه کس ،  از خدایی که سالهاست  منو فراموش کرده ،خدایی که  همه رو می بینه جز من. خدایی که سالهاست صدامو نشنیده .

 آنقدر ادعای بزرگ بودن کردم که یادم رفت  بچگی کنم ،دلم می خواد مامانم دستموبگیره ، موهامو گیس کنه بند کفشام ببنده، منو با خودش تو کوچه ببره، برام آب نبات بخره،  لیس بزنم بی انکه بدونم پشت سرم چی می گذره، دلم  می خواد داداشم موهامو بکشه دردم بگیره، چیق بزنم ، بهش چنگ بزنم و گازش بگیرم .دلم می خواد صدای مامانمو بشنوم که عصبانی شده. دلم می خواد دعوام کنه . برم یه گوشه ای پشت در بشینم و گریه کنم دو دستامو بذارم رو چشام فشار بدم  . اون موقع دعا کنم که هیچ وقت بزرگ نشم هیچ وقت بزرگ نشم  .

 دلم پره،  دلم می خواد یه کسی پیدا شه یه بچه ،یه آدم بزرگ ، کسی که دلش بزرگ باشه نه تنش ،کسی که روحش آنقدر بزرگ باشه که جای غصه های منو داشته باشه. سنگین شدم از درد، از ناکامی هایی که پی در پی از زمین و آسمون برام می باره، دلم پره و بغضم سنگین.

اگه حرف تازه ای دارید بزنید.... 

حوصله نصیحت شنیدن ندارم اینکه مثبت فکر کن ، توکل کن ،همه چی درست می شه  ،قسمت اینه، ناشکری نکن ،به بقیه هم نگاه کن، صبر کن، تحمل کن .... همه اینا رو از برم، اینقدر که انگار هزاران سال زندگی کردم. دیگه هیچی برام تازگی نداره انگار همه راهها رو رفتم، همه آدم ها رواز برم هیچ ذوقی ندارم برای هیچی ....

یه خاطره

از همه چیز دور شدم ، گاهی این قدر عجله دارم که بخودم هم نمی رسم، اگر مطلبی بیش از یک پاراگراف باشد حوصله خوندنش رو ندارم. نمیدونم این همه عجله برای چیست؟ کارهای زیادی  داشتم که هنوز انجام ندادم، انگار زمان ندارم و وقتی نمانده. از همه برنامه هایی که داشتم عقب ماندم هرچه بیشتر عجله می کنم کمتر می رسم، صدایم به خودم  هم نمی رسد انگار به خدا هم....

 امروز یکی از دوستان قدیمی ام تماس گرفت. دوستی که چون معلمم بود دوستم شد. سوم دبیرستان معلم ادبیاتم بود، یکباره این درس برایم جالب شد آنقدر که، دوست داشتم همه درس هایم ادبیات شود و همه معلم هایم نسرین .  خیلی بهش علاقه داشتم علاقه آن روز من با دوست داشتن امروزم فرق داشت . یه جوری خاص . نمیدانم شاید آن زمان به اقتضای سنم باید کسی رو دوست می داشتم  . اگر یه روز تو کلاس بهم توجه ای می کرد کلی ذوق می کردم، چیزی که این روزها ازش به انرژی نام می برم، کلی انرژی می گرفتم با چه ذوقی انشاء می نوشتم با چه ذوقی شعر می خوندم اما امروز ....

 خستگی های تنم، دلمشغولی های زندگی در این شهر بزرگ منو از خودم و از هرچه دلبستگی داشتم دور کرد، گاهی فکر می کنم   این همه سال چه به دست آوردم؟ چقدر خوب بود آن روزها دغدغه ام فقط قبولی در کنکور و دانشگاه بود  و بزرگترین ناراحتی ام دلخوری های دوستانه ، چه زود گذشت.....

امروز نسرین تماس گرفت خونه بودم، داشتم از شبکه فارسی 1 فیلم ویکتوریا رو میدیدم ، خیلی خوشحال شدم  در تمام این سالها با آدم های زیادی دوست شدم اما نتوانستم کسی رو به شفافیت و صداقت اون پیدا کنم کسی که در نوجوانی  درعلایق من تاثیر گذاشت .  گاهی دلم می گیرد از دوستانی که در تمام این سالها بیشتر از آنچه چیزی ازشون یاد بگیرم، اعتمادم رو گرفتند. به خودم می گم اگه معلمی مثل نسرین که الان یه استاد دانشگاهست داشتم،  شاید خیلی بیشتر رشد می کردم . 

میدونی چرا؟ آخه ما عادت کرده ایم به اینکه  گاهی کسی چراغی برایمان روشن کند........

خواب یه دوست قدیمی

زمانی  دوست داشتم با یه دوست حرف بزنم، کسی که  خیلی دوستش داشتم، اما  اون چیزی که من می خواستم اتفاق نیفتاد، اون روزها این خواسته تو دنیای کوچیک من خیلی بزرگ بود از اون روزها ،  سالها گذشته و من حتی احساسی رو که اون روزها داشتم از یاد بردم .

 

نمیدونم چرا دو شب  که دارم خوابشو می بینم، حتی تو خوب با هم حرف میزنیم یه جوری که انگار برگشته .

 دیشب خواب دیدم خونه یکی از فامیل هامون با یکی دیگه از دوستان نشسته بود . چند بار با هم حرف زدیم  و من در مورد  عروسی دوست شمالیم که دوران دانشجویی رفته بودم تعریف می کردم و می خندیدم. راستی یه لباس خوب و قشنگ هم پوشیده بودم.

انگار دوست دیگرمون به یه عروسی تو شمال دعوت شده بود.

یادمه ، رو کرد به من و از زبان پدرخانمش  در مورد نحوه عروسی شمالی ها حرف زد یه کم تعجب کرده بودم .

 دیشب و پریشب دو خواب دیدم که تو هردوش بود و جالب تر اینکه  در هر دو خواب بحث عروس و عروسی بود.

خواب دیدم عروس شدم

دیشب خواب های عجیبی دیدم که زیاد به ذهنم نمونده ، خواب  کسی رو دیدم که یه روزی دوستش داشتم. اما تو خواب زیاد بهش توجه نداشتم. یادم میاد اومده بود کنار من نشسته بود و من چون یه تاپ تنم بود خیلی معذب بودم، با بی تفاوتی از کنارش گذشتم و حتی سلام هم ندادم. رفتم و تو لباس هام دنبال یه لباس خوب می گشتم ولی هر کدوم یه مشکلی داشت نمیدونم آخر چی پوشیدم.

  جای شلوغی بود انگار همه داشتند برای یه مهمونی آماده می شدند . بعد سوار یه ماشین شدم اومدم وسط یه خیابان  انگار از دست کسی که  تو خواب دوستش داشتم کلی ناراحت بودم، بعد دیدم که یهو همه چی تغییر کرد و یه ماشین ایستاد عده ای پیاده شدند و روی من گل پاشیدند و من در حالی که لباس سفید و زیبایی پوشیده بودم لبخند می زدم ،خوشحال بودم . اونا می گفتند اون اومد( انگار داماد بود) من  هم گفتم دیگه داشتم از دستش کم کم عصبانی می شدم . آرامش عجیبی داشتم .

یادم می یاد تو خواب می گفتم من همین آدمو می خوام . اگر چه توبیداری  همچین چیزی رو نمی خوام .

یه جای دیگه  هم یه کسی دیگه ای بود که اتفاقا اون هم از دوست های خوبم است ولی نمی دونم چرا تو خواب اصلا بهش محل نمیدادم .

 یادم میاید تو خواب کسی به من گفت اون (یعنی همین که فکر می کنم داماد بود )  یه میخ تو زمین کوبیده ( انگار تعیین یه وضعیت بود )  الان نوبت توست.

تو نت هم تعبیرش رو دیدم :

اگر دختری خواب ببیند عروس شده است ، نشانة آن است که بزودی ارثی به او می رسد .

2ـ اگر دختری خواب ببیند از آراستن عروسی خشنود است ، دلالت بر آن دارد که آرزوهای او برآورده خواهد شد .

3ـ اگر دختری خواب ببیند عروس شده است و غمگین و ناراحت است ، علامت آن است که انتظارات او برآورده نخواهد شد .

4ـ اگر در خواب عروسی را ببوسید ، علامت آن است که با دوستان خود آشتی می کنید .

  نه بابا از ارث مرث خبری نیست فعلا که سومی اتفاق افتاده.... 

پرانتز

* این روزها مجبورم  میون آدم هایی باشم که بزرگ شدند، اما نه از درون فقط و فقط به خاطر تعریف و تمجید  آدم های دور ورشان، به اندازه پول های که خرج می کنند آن هم نه از جیب خود بلکه از حق  آدم های دیگر .

* دلم می گیرد وقتی سر سفره این دولتی ها می نشینم و میبینم چقدر به خاطر چیزهایی که ندارند دچار غرور شده اند. آنقدر مسخ شده اند که به درستی  پست و مقام خود فکر نمی کنند .

* وقتی نیروههای خدماتی میز افطار را جمع می کردند  تا شام را بچینند  دلم گرفت. وقتی دیدم غذاههای دست نخورده رو بدون هیچ ملاحظه ای  به سطل زباله می ریزند به یاد بچه هایی اوفتادم که الان سر سفره ای خالی نشسته اند .

 * می گویند اگر  کسی از درون انسان بزرگی باشد و بزرگیش به  مقام و پست های اعتباریش نباشد دیگر فخر فروشی نمی کنه، اصلا به آدمی می گند چشم و دل سیر که که اظهار فخر نکنه و هی از خودش تعریف نکنه و چیزهای رو که داره به رخ دیگران نکشه . تعجب می کنم  از خودم، یه روز یه آدمی اینقدر برام بزرگ شده  بودکه متوجه فخر فروشیش  نشدم ، اما همیشه به خودم می گم آدمی که اینقدر باسواد  است و از ادب و نزاکت و محبت هیچی کم نداره پس چرا هی  از خودش حرف می زنه و دائم می گه من شان بزرگی دارم !

سکوت

خیلی وقت سکوت کردم. حتی به خودم هم چیزی نمی گم یعنی ترجیح دادم دیگه گله ای نکنم اخه این همه حرف زدم، گله کردم ،ذهنم رو مشغول کردم، خودمو خسته کردم، به کجا رسیدم ؟ اسم اینو گذاشتم آرامش .یعنی سکوت در مقابل چراهایی که در ذهنم است. اینکه چرا نشد اون چیزی که من می خواستم !

شدم تماشاچی، تماشاچی  زمان های از دست رفته ام، تماشاچی حسرت روزهای رفته ام.

شدم تماشاچی، یعنی انگار از اول تماشاچی  دنیا اومدم. فقط باید به تماشای زندگی های بپردازم که دوست دارم .

آرزوهای خیلی عجیبی نداشتم، اما برآورده نشد.

نمیدانم شاید من سخت می گیریم یا شاید هم سخت باشد.  ولی حتی از خسته شدن هم خسته شدم.

 درجا زدنم رو دیدم. علی رغم تمام تلاش هایی که کردم نتونستم خودمو  بالا بکشم، نشد.

همه اون چیزهایی که می خواستم با رفتنم میسر می شد، یعنی من این جوری فکر می کردم. اما تا الان نشده یعنی 3 ساله که نشده، این که می گم 3 سال یعنی 3 سال جدی وگرنه از زمان برنامه ریزیش که بیشتر می شه، اسمشو چی بذارم حکمت؟ بد شانسی؟ چی؟  حکمتو قبول ندارم، راستش خسته شدم از بس که گفتند مصلحت بود. حکمت بود که نشه، یهو به خودم اومدم و دیدم تمام زندگیم پر شده از ناکامی هایی که اسمشو گذاشتم حکمت و مصلحت .

  این چه حکمتی بود؟ حکمتی که روح و انرژی، امید ، ایمان و اعتماد به نفسم رو ازم گرفت ریشه این حکمت چیه و تا کجا ادامه داره ؟

من فقط میدونم سالهاست که هر چی خواستم نشده یا نداده. نمی دونم یعنی ما مسیر را اشتباه اومدیم ؟

خیلی  وقته  دیگه از خودم دور شدم یعنی سالهاست دیگه خودمو فراموش کردم . دلم تنگ شده برای  اون بارون های پاییزی خونه مون . وقتی که به آسمون نگاه می کردم و آرزوهامو یکی یکی با خدای بارون می گفتم . اما الان چی.......

 

من پوشکم را خیس کرده ام

این روزها چقدر دل نازک شده ام، نمی دانم.هر چیزی اشکم را در می آورد. فرق کرده ام.درست شده ام مثل روز های کودکی ام، روزهایی که می گریستم تا مادر شکم گرسنه ام را سیر کند،می گریستم تا جای خیس شده ام را عوض کند، آنقدر غدا داد و جایم را عوض کرد، تا بزرگ شدم بزرگ بزرگ.

 بزرگ که شدم سخت تر گریه می کردم، اما باز اشکم زود جاری می شد وقتی داداشم ستاره های دفتر املایم را پاره می کرد.

 می گریستم وقتی از دستش کتک می خورم و نمی دانستم با جثه کوچکم چطور با او که دیگر مردی شده بود بجنگم. آن روزها از خدا می خواستم مرا هر چه زودتر بزرگ کند تا جلوی هر چه ظلم است را بگیرم و به مادر بزرگم بفهمانم که فرقی بین من و برادر بزرگترم نیست. او که همیشه می گفت: تو ساکت باش. تو آرام باش.اگر او هم ترا اذیت کرد تو چیزی نگو ....

 آنقدر نگفتم تا بزرگ شدم.

باز چیزی نگفتم. سکوت کردم و سعی کردم اشک هایم را به دلم برگردانم، جایی که فقط برای فرو خوردن درد ها بود، نه برای دوست داشتنی که طبیعی بود و گناه .

 گفتنند گریه نکن گریه مال بچه هاست و من دیگر این کار را نکردم.اشک هایم اما جاری بود و کسی نمی دید، یعنی نگذاشتم کسی ببیند چون بزرگ شده بودم .

بزرگ شدم و باز سکوت کردم.دلم گرفت و باز سکوت کردم، وقتی دیدم دختر همسایه مان را به زور به پیرمردی دادند که سه زن داشت و می رفت تا سنت اسلام را بجا بیاورد و چهارمی را هم رسمی کند. دلم گرفت برای بلقیس که چه آرزوهایی داشت. برای او که برنامه های آینده اش رابا دوست پسرش ریخته بود.دلم گرفت وقتی از اولین رابطه جنسی اش با مردی حرف زد که بزرگتر از پدرش بود. برای سادگی اش، برای نجابتش و برای مظلومیتش .

 برای او که هنوز نمی دانست در این رابطه حقی دارد. بعد ها دیدمش. بچه ای داشت از نتیجه های شوهرش کوچکتر .

 و من بازگریه نکردم که کسی اشک هایم را نبیند، یادم داده بودند گریه مال بچه ها ست وقتی پوشکشان را خیس می کنند، نه مال تو که دیگر وقت شوهر کردنته.

 فکر می کردم چقدر خوشبخت هستم که مدرسه می روم و همیشه شاگرد اول، وقتی می دیدم فاطمه 8 ساله  از کارهای خانه اینقدر خسته شده که وقت نمی کند قبل از خواب به مدرسه نرفته اش فکر کند، دلم برای فاطمه سوخت وقتی  چند روزی  به اصرار مادر مهمان خانه ما بود ، وقتی که فکر می کرد من چقدر خوشبختم چون مجبور نیستم هر روز صبح بزها را به گله ببرم  وبرای کل خانواده از چاهی که خیلی هم  به خانه نزدیک نبود، آب بیاورم .

 اشکم در آمد وقتی دیدم فاطمه زیر شیرآب نشسته و با چه حسرتی سرازیر شدن آب را می بیند آبی که برای آوردنش از چاه مجبور می شود بازی های کودکانه اش را توی کوچه های گلی جا بگذارد.

  باز خواستم گریه کنم وقتی دیدم مادرش نتوانست حتی 3 روز بی فاطمه باشد.درمانده شده بود و می گفت زودتر باید برگردد چون کسی نیست از خواهر و برادرهای کوچکترش مراقبت کند که خواهر یا برادر بعدی هم در راهند.

 نمی دانم این چند روز به فاطمه چگونه گذشت اما می دانم چقدر با حسرت زندگی مان را نگاه می کرد ، شاید آن زمان که آروزی من رفتن به دانشگاه بود و فکر می کردم چطور تست بزنم،فاطمه داشت فکر می کرد به روزی که روستایشان لوله کشی شود تا مجبور نشود با گاری هر روز از چاه،آب بیاورد و پاهای کوچکش را به دنبال گاری بکشد.مطمئنم که فاطمه نمی دانست تست چیست اما به خوبی می دانست  با یک دلو چند تا دبه را می توان پر کرد.

  اشک هایم را فروخوردم آنقدر که چشمه های اشکم خشک شد. گریه کردن یادم رفته بود .حتی زمانی که دختر عمه 16 ساله ام را به مردی شوهر دادند که وظیفه اش فقط کتک زدن بود. وقتی هم خسته می شد یادش می آمد زنی هست تا عقده های جنسی اش را سرش خالی کند.

  دلم می گرفت برای زنی که زندگی زنا شویی را کلفتی کردن برای شوهر و خانواده شوهر و گاهی زایمان آن هم طبیعی که غیر از آن اجازه شوهر می خواست و او نمی داد. اشک نمی ریخت حتی زمانی که درد زایمان بی طاقتش کرده بود،چون فکر می کرد جز این چیز دیگری وجود ندارد.بعید می دانم دختر عمه به بی محبتی شوهرش خرده بگیرد چون نمی داند معنی عشق و محبت چیست.چون مزه اش را نچشیده، شاید برای او محبت فقط به معنی خوابیدن در کنار شوهری است که فقط به لذت خود می اندیشد و بس.

 من یادم رفت گریه کنم چون یادم داده بودند سکوت کنم.سکوت کردم و جلوی جاری شدن اشک هایم را گرفتم.حتی زمانی که نا خود آگاه و بی اجازه جاری می شدند فوری پاکشان می کردم و به خود می گفتم آرام باش مگر خودت را خیس کردی که گریه می کنی .

بزرگ شدم بزرگ بزرگ.این را همه می گویند.خودم هم فهمیده ام چون هی می پرسند چرا شوهر نمی کنی؟ و من هنوز برای سوالشان جوابی ندارم.

 این روزها دیگر نمی توانم اشکم هایم را پنهان کنم.باور کنید من نقشی ندارم.نمی توانم آرام باشم وقتی می بینم هم سن و سال هایم در خیابان های امیر آباد روی سنگ فرش ها جان می دهند.همان خیابان هایی که چند سال پیش ازش عبور می کردم.

ندا در همان خیابانی جان داد که من هر روز کوچه هایش را مرور می کردم تا به خوابگاه برسم، چقدر با دوستان می خندیدیم وقتی هم کلاسی های پسرمان را دست می انداختیم.

 پاهایم چقدر ظالم شده بودند، من چقدر سنگ دل بودم، قدم می زدم درست روی سنگ فرشی که آخرین بار نفس های ندا را شنیده بود، نفس هایی که برای همیشه توی ذهن خیابان های امیر آباد به یادگار ماند، آنقدر که خاطرات خوابگاه را از یادم برد.

 امروز اشک هایم جاری است، وقتی می بینم هم سن و سالهایم از شکنجه می میرند، دلم می گیرد وقتی چشمان خیس شده ی مادری را می بینم که فرزند 19 ساله اش را بدرقه می کند بدون اینکه کتاب های کنکور را به دستش داده باشد چون جایی می رود که نیازی به کنکور، لباس دامادی و عشق بازی ندارد.

 امروز اشک هایم برای جاری شدن زمان نمی خواهند، اشک می ریزم برای  تمامی روزهایی که نگذاشتند بگریم،اشک می ریزم برای بلقیس، فاطمه، ندا، سهراب و ..... همه آنهایی که با آرزوهایشان تشییع شدند.

اشک هایم را پنهان نمی کنم ، بگذار همه فکر کنند پوشکم را خیس کرده ام، بگذار همه فکر کنند که  قرمزی چشمانم از بی خوابی است،می گریم .شاید هم راست بگویند من پوشکم را خیس کرده ام .

    

  

کاش باران بیاید

بوی گند لاشه های مرده بیشه های سبز را فرا گرفته، کاش باران بیاید تا این گنداب را بشوید.

به  آسمان گفته ایم اما ابرها داشان گرفته  و می گویند اگر ما بباریم  بوی گند لاشه ها  هوا را آلوده می کند .

  بیا به سمت خورشید رویم. شاید تکه ای  از گرمایش را بدهد  از خورشید کمکم بگیریم  تا این لاشه ها را آتش بزنیم.

 می گویند پرنده ها به بیشه ها رفته اند، خورشید لاشه ها را سوزانده ، اما دودش  نه به هوا  ،  به چشم کرم هایی رفت که هنوز روی بیشه ها غلت می خوردند.  

 پرنده ها  نگران نیستند اگرچه هنوز در بیشه های سبز کرم ها  ول می خورند اما دود این لاشه ها کورشان می کند .....