خدایا لحظه ای با من و چشم هایم باش

خدایا لحظه ای با من و چشم هایم باش. 

 باور کن  که ترا  دوست دارند.

چشم هایم همشه به تو فکر می کنند.

 می گویندتو همه جا را می بینی

چشمهای مرا چه؟

می گویند تو همه صداها را می شنوی

صدای مرا چه؟

 می گویند تو همیشه کنار ما هستی

کنار من چه؟

 اگر می بینی

 اگر می شنوی

اگر هستی

 پس    

لحظه ای با من باش تا از یاد ببرم آشفتگی های درونم را که از نا صافی دوستان به آن دچار شده ام.

 به من آرامشی  ده تا به آرامی بتوانم با آنچه تو در مسیرم قرار می دهی آرام  شوم.

به من قدرتی ده تا بتوانم

  نا سازگاری های همراهانم را از یاد ببرم  که این زخم های کهنه  خستگی ام را بیشتر می کنند.

 دستانم را بگیر  آنگونه که وجودت را حس کنم،  مثل پدری که دست دخترکش را می گیرد آن زمان که برای اولین بار می رود تا الفبای زیستن را به ذهن بسپارد و هیچ نمی داند که با آن الفبا هم می توان عشق آفرید هم کینه.

خداوندا پاهایم در این جاده قیرگونه  دروغ و ریا  دیگر امیدی به ادامه ندارند.

به من  بگو  کجای مسیر به اشتباه رفته ام که اینگونه از من دلگیری.

 نشانی ده تا نشانه های محبتت را دریابم. 

روشنایی ده تا بتوانم پس از این شب های طولانی  به آمدن صبحت امیدوار شوم

که سالهاست به امید دیدن صبح نخوابیده ام.

خدایا خودت می دانی که همیشه فقط با تو حرف می زنم اما چه کنم  با این فکر که تو از من دلگیر ومن از تو دور .

گذشته ها

خیلی در گیر گذشته ها شده ام،اما چی کار کنم هرچه سعی می کنم نمیشه خیلی چیزها رو فراموش کنم اینقدر که شب وروز ذهنم و مشغول می کنه و هی باید برای آرامش خودم گذشته ها را  باز سازی کنم گذشته هایی که دیگه بر نمی گردد.  

 بعضی اوقات وقتی به خودم میام می بینم که روزها ،ماهها ،حتی سالهااست که در گیر واقعه ای شدم که ارزش اندیشیدن نداره، اما چه کار می تونم بکنم. 

بعضی وقایع ار ذهنم می ره اما نه با تلاش من، بلکه به صورت طبیعی با گذر زمان یعنی با قانون فراموشی در آفرینش . 

مجازات

دیشب خوابی دیدم که بی ارتباط با  اتفاقات  روزهای قبل نبود

 خواب دیدم که  دوستم و شوهرش در یک دادگاه محاکمه شدند و با اینکه دوستم مقصر نیست باید مجازات شود.

مجازات هم بگونه ای وحشتناک، به این صورت که باید تمام خون های بدنش از بدنش خارج می شد تا ....

 در سوی دیگر  شوهرش قرار داشت که بر اساس رای دادگاه مقصر بود ولی در خواب جوری بود که مقصر مجازات نمی شد بلکه به جای شوهرش، دوستم تنبیه می  شد.

من تمام تلاشم را می کردم که جلوی این مجازات را بگیریم اما نتوانستم، صدایم گرفته بود اما تا توانستم  داد زد م و  کلی هم به  سیستم قضایی و قانونی کشور بد وبیراه گفتم .

 از سوی دیگر شوهر دوستم را هم در خواب دیدم  و ازش پرسیدم که چطوری؟ گفت: خوبم، راحت شدم.

امیدوارم در بیداری هم اینطور خوب باشد.

نماز و شیطان

پریشب خواب های عجیبی دیدم

 پریشب خواب دیدم که  تو یه کوچه هستم  که دو طرفش آدم ها ایستاده  اند ،  من یه چادر سفید (فکر می کنم) سرم کرده بودم و داشتم یه چیز های می خوندم شبیه دعا ، چون دیدم همه یه جوری داشتند تعجب می کردند که چرا من .... دارم این کارو می کنم .

 فکر می کنم اسامی ائمه بود.  البته یه حالت معنوی هم داشت.

 دیشب

 خوابی دیدم که زیاد نمی تونم اینجا بنویسم.

اما ..

.احساس می کنم کنار کسی بودم که شبیه شیطان بود. انگار یه کار نادرست که شاید یه گناه بود انجام داده بودم که  نمی خواستم کسی بدونه ولی اون می گفت: من ازت  فیلم گرفتم داشتم  فکر می کردم که اثر اون کار رو از بین ببرم ولی اون با یه تیغ داشت دستمو میبرید تا نتونم فیلم رو نابود کنم.  نمی دونم چرا تو خواب  قربون صدقش می رفتم ولی انگار  شیطان محلمم نمی ذاشت .

امیدوارم دیگه هیچ وقت تو بیداری هم محلم نذاره.   

  خواب معنوی

داشتم نماز می خوندم اما  عده ای  بهم می گفتند که قضا شده........... فقط اینا به ذهنم مونده بقیش یادم رفته .

دزد و دریا

خیلی وقته که خواب هام رو ننوشتم، شاید اگه بخوام هرروز بنویسم باید هی نیمه شب بلند شم و بنویسم. اخه نمی دونم چرا ولی خیلی از این رویا ها تا به هوشیاری می رسی از یادت میره و یا اینکه نمی تونی به نوشته تبدیل و توصیف کنی .  

اما دیشب یه رویای عجیب دیدم توی رویا یه خونه بزرگ داشتیم. یه اتاق پذیرایی با مبل های رنگی. فک می کنم قرمز که انگار مال خودمون نبود .قرار بود یکی بیاد خونمون خواستگاری. اما کی و برای کی نمیدونم انگار فلسفه مبل ها هم این بود . یه عالمه هم اشیاه گرونقیمت و عتیقه تو خونه بود انگار همه مون سهل انگاری کرده بودیم و یه آقا دزده شاید هم خانم دزده اومد بود و همش و برده بود و وقتی ما فهمیدیم که خونه خالی شده بود.....  

رویای دوم  

تو رویا دیدم که که به اتقاق خانواده کنار دریایی که خیلی هم مواج بود نشسته بودیم هر کسی یه قلاب دستش بود و از دریا جنسی مثلن دوربین و یا هر وسیله دیگر و نه ماهی می گرفت بعد هم اونو می فروخت اما انگار توی قلاب من چیزی نبود و برای من چیزی نمونده بود که بگیرم .....

سکوت

همیشه فک می کردم که بهترین خصوصیت اخلاقیم اینه که در مقابل توهین ها و یا رفتار های بدی که  نسبت بهم میشه سکوت می کنم و واکنشی نشون نمی دم. فک می کردم که سکوت من به طرف مقابلم اینو می فهمونه که رفتارش اشتباه بوده و شاید رفتارشو درست کنه،  شاید بعضی اوقات این جوری شد ه اما تازه فهمیدم که خیلی اوقات هم  فک می کنند که تو هیچی نمی فهمی و اصلا اینقد ساده  دل هستی که متوجه نشدی که چه توهینی بهت کردند.

 واقعن حرصم می گیره از آدم هایی که اینقد خودشون رو متفکر و با هوش فرض می کنند و فک می کنند که بقیه  احمق هستند . گاهی هم اینقدر از این اخلاقت سوءاستفاده می کنند که نمی دونی با این آدم ها-  که بعضی هاشون مثلن بین بقیه سر هستند و الکی الکی کلی بهشون احترام هم می ذارند- چی بگی ...

 نمیدونم شاید اشتباه من سکوت نبوده ، بلکه اشتباه من این بود که زیادی سکوت کردم و به اشتباه فکر می کردم که اون رفتار ناراحت کنند رو فراموش کردم اما نمی دونستم که همه این ها مثل سنگ تو دلم تلنبار شده  ،  اونقد که نمی دونم با این سنگ های که چند گوشه دلم جا مونده چی کار کنم ......

خستگی

دوباره شدم مثل قبل خسته و بی روحیه، نمی دونم این روزهای اول سال ... با اینکه بهار خوب شروع شده و بر خلاف انتظار خیلی خیلی عالی بود، اما نمی دونم چرا باز خسته شدم انگار روز های آخر فروردین  بی رمق شدم مثل اینکه دوباره باید برم کتاب " هفت قانون معنوی موفقیت" و بخونم. انگار این عادت های خسته کننده، این افکار منفی، دست از سرمون ور نمداره  باید برم دوباره یه جوری روحیه مو عوض کنم .....

قبرستان و قتل

خواب قبرستان و قتل

مدتی بود خواب های وحشتناک نمی دیدم اما دیشب باز یه خوابی دیدم که  تمام امروز  ذهنمو مشغول کرده بود ، هر چی هی به خودم می گفتم هوا یه این خوبی آسمون به این قشنگی بابا بی خیال اما نشد که.

 خواب دیدم  از کنار خیابان  و یا شاید  جاده بیرون از شهر به سمت یه قبرستون می رم تا نزدیکی قبرها رفتم و بعد  دوباره برگشتم و به خودم گفتم قبرستون چقدر به ما نزدیکه با پای پیاده هم هر وقت دلمون بخواد می تونیم بریم . بقیه خوابم هم یادم رفت  یا شاید هم یه جوریه که نمیشه  نوشت یعنی نمی تونم توصیف کنم آخه خیلی قاطی پاطی بود .

 اما بعد از اینکه یه تنفس به قول مجریان صدای آمریکا گرفتم خواب دیدم که من تویه اتاق که متعلق به خودم است نشستم  و سه نفر هم اونجا بودند  که  با هم درگیر شدند و یکی از اونا کشته شد بعد هم من ماندم و یه مقتول اون دوتا قاتل هم رفتند، داشتم فکر می کردم چه جوری بی گناهیمو ثابت کنم، به پلیس  واقعیتو بگم و یا اینکه دروغ بگم،  اما جسد مانده  تو خونه رو چی کار کنم. بهر حال ازاتاق اومدم بیرون و درو قفل کردم  و تا الان اونجا نرفتم تو همین افکار بودم که بیدار شدم لابد تا امشب که  برم بخوابم  جسد گندیده و بوش دراومده .

خدایش ببینید امام صادق و رفیقش ابن سیرین چی در مورد خوابم  نوشته :

محمدبن سیرین گوید: دیدن گورستان در خوبا، دلیل صحبت است با جاهلان که دین و دنیای ایشان به فساد بود. ابراهیم کرمانی گوید: اگر دید گورستان را زیارت می کرد، دلیل که اهل زندان را دلداری کند. جابرمغربی گوید: اگر در گورستان می رفت، دلیل که درویش شود. حضرت امام جعفر صادق فرماید: دیدن گورستان بر سه وجه است. اول: غم. دوم: زندان. سوم: محنت

 من که کاری به این تعبیر ندارم .

یه تعبیر دیگه :

قبرستان

1ـ اگر خواب ببینید در قبرستانی زیبا و سرسبز هستید ، دلالت بر آن دارد که اخبار سلامت کسی را می شنوید که بکلی از زنده ماندنش قطع امید کرده بودید ، و مالک زمینهایی که دیگران اشتباهاً آنها را اشغال کرده بودند ، خواهید شد .

2ـ دیدن قبرستانی متروک و پر از بوته های خار ، دلالت بر آن دارد که عمر طولانی خواهید کرد و مرگِ تمام عزیزان خود را خواهید دید ، فردی بیگانه از شما مراقبت خواهد کرد .

3ـ اگر افراد جوان خواب ببینند از خیابانهای قبرستانی که سکوت مرگبار فضایش را احاطه کرده است ، عبور می کند ، دلالت بر آن دارد که با محبت و عشق دوستان خود مواجه می شوند .

البته من   قسمت هایی رو که شامل من  نمیشد حذف کردم

اما تعبیر  خواب دومی از نت :

3ـ دیدن فردی قاتل در خواب ، هشداری است . مراقب دشمنان خود باشید تا صدمه ای به شما نرسانند ...

باشه سعی می کنم مواظب خودم باشم

سرگذشت شگفت‎انگیز دختری که شاهد مراسم تدفین خود بود


آیا کسی را می‎شناسید که شاهد فیلم مراسم خاکسپاری خود باشد و احساس خود را از دیدن‎ احساسات حاضران و حرف‎های آن‎ها بیان کند؟
احتمالاً ویتنی کریک بیست و یک ساله‎، تنها شخص زنده در تمام دنیاست که این تجربة خارق العاده‎ را پشت سر گذاشته‎! هر چند، حتی او هنوز هم با گذشت دو سال نمی‎تواند کلمات دقیقی برای بیان‎ عواطف خود در مورد این ماجرای عجیب پیدا کند، اما او کسی است که به نوعی از عالم مردگان‎ بازگشته‎.
یکی از روزهای تابستان سال گذشته‎، ویتنی کنار پدرش در اتاق نشیمن خانه‎شان کنترل ویدئو را در دست گرفت و با حسی دوگانه به تماشای مراسم تدفین خود نشست و آنچه را که عزیزانش در مورد زندگی کوتاه او گفته بودند، شنید.
بیش از هزار و چهارصد نفر در کلیسای شهر کالدوینا جمع شده بودند تا با وی خداحافظی کنند و به‎ خانوادة داغدارش که دختر نوزده سالة خود را از دست داده بودند، تسلیت بگویند. هیچ یک از حاضران‎، هرگز تصور نمی‎کرد روزی ویتنی با چشم‎های خودش تمام این مراسم را ببیند. او با ترس و اندوه به صحبت‎های دوستانش گوش داد. آیا آن‎ها واقعاً درباره‎اش صحبت می‎کردند؟ آیا او توانسته بود تا این حد برای اطرافیانش عزیز باشد؟ غصة عمیق مادر و پدر و خواهرش دربارة آرزوهایشان و روزهایی‎ که نتوانسته بودند در کنار هم ببینند، اصلاً راحت نبود. ویتنی آرزو می‎کرد هر چه زودتر فیلم تمام شود و مطمئن بود تا آخر عمر دیگر سراغ این نوار نخواهد آمد.
شاید تمام این ماجرا از دید یک ناظر بیگانه‎، داستانی خیالی و سرگرم کننده باشد، اما ویتنی و خانواده‎اش با این کابوس واقعی زندگی کرده‎اند. در واقع یک اشتباه در تعیین هویت باعث شد تا پس از تصادفی سهمگین‎، تنها بازماندة حادثه درست شناسایی نشود و با هویت یکی از همکلاسی‎های‎ مقتولش به بیمارستان منتقل گردد.
در بهار سال 2006 پنج دانشجو به همراه استاد خود به سفری تحقیقی می‎رفتند که تصادف با تریلی‎ آن‎ها را به کام مرگ کشید. تنها بازماندة حادثه‎، دختر جوانی بود که به دلیل آسیب‎های شدید وارده به‎ جمجمه‎اش امکان شناسایی‎اش وجود نداشت‎. وجود کیف پولی در نزدیکی دختر باعث شد تا او را به‎ عنوان لورا ون رین ـ بیست و دو ساله ـ شناسایی کنند. و لی در واقع آن دختر بیهوش‎، لورا نبود. او ویتنی‎ نام داشت و چند روز قبل وارد نوزدهمین سال زندگی خود شده بود.
در چنین تصادف‎هایی گاهی اشتباه‎، در تعیین هویت رخ می‎دهد ولی اغلب پیش از مطلع شدن‎ خانوادة مصدوم‎، هویت اصلی مشخص می‎گردد. اما در این مورد چنین نشد. خانوادة ون رین از شدت‎ جراحت‎های وارده و وخامت حال و ظاهر دخترشان چنان شوکه بودند که نتوانستند واقعیت را بفهمند. تمام سر و صورت بیمار بانداژ شده بود با این حال می‎شد تشخیص داد که چهره ورم شدیدی دارد. شاید بعضی‎ها بگویند که چرا آن‎ها برای تعیین هویت مجروح از روش‎های علمی استفاده نکردند، اما واقعاً کدام خانواده‎ای در چنین شرایط بغرنجی می‎تواند به چیزی جز سلامت فرزند خود فکر کند؟
از سوی دیگر خانوادة کریک که به آن‎ها گفته شده بود، دخترشان مرده‎، چنان اندوهگین بودند که‎ چیزی در مورد جزییات تصادف نپرسیدند و به دلیل جراحت‎های شدید وارده‎، از دیدن جسد صرفنظر کردند. آن‎ها می‎خواستند همیشه چهرة سالم و شاداب دخترشان را به خاطر بیاورند و آن را مخدوش‎ نکنند. در واقع‎، هر دو خانواده در شرایط دشواری قرار گرفته بودند که در اصل به آن‎ها تعلق نداشت‎. آنچه در روزهای آینده رخ داد، حتی حالا هم باور نکردنی به نظر می‎رسد. خانوادة ون رین پنج هفتة تمام‎ کنار ویتنی نشستند. و درحالی که او را بچة خود می‎دانستند برای خروجش از کما هر کاری انجام دادند. دست‎های او را می‎گرفتند و مدام می‎گفتند که دوستش دارند و آرزو می‎کنند هر چه زودتر پیش‎شان‎ برگردد. آن‎ها تمام نشانه‎های جزیی سلامت او را با دقت دنبال می‎نمودند و با درست کردن یک وبلاگ‎ توصیف ماجرا از همة مردم می‎خواستند برای بهبودی‎اش دعا کنند.
در همین حال‎، خانوادة کریک مشغول عزاداری بودند. آن‎ها ویتنی را ـ که البته در واقع لورا بود ـ در میان انبوهی از گل‎های مینا و در جمع دوستان‎، اقوام و همکلاسی هایش به خاک سپردند و پوستری را که هم دانشکده‎ای‎ها او به یاد زندگی کوتاهش طراحی کرده بودند به دیوار خانه‎شان نصب کردند. آن‎ها صدها کارت تسلیت و همدردی دریافت کردند و در کمد خود گذاشتند. هیچ کس نمی‎دانست که روزی‎ ویتنی شخصاً تک تک آن نامه‎ها را خواهد خواند.
در بیمارستان روز به روز علائم حیاتی بیمار بهتر می‎شد. با اینکه او هنوز به هوش نیامده بود اما گاهی‎ کلمات نامفهومی بیان می‎کرد. خانوادة ون رین از شنیدن کلمة «هانتر» از زبان دخترشان بسیار متحیر بودن‎. آن‎ها هیچ کس را با این اسم نمی‎شناختند و طبیعتاً نمی‎توانستند بدانند هانتر نام گربة «ویتنی‎» است‎.
سرانجام دخترک از حالت کما خارج شد و وقتی دید او را با اسم لورا صدا می‎کنند، با اشاره خواست‎ تا کاغذ و قلمی در اختیارش بگذارند و سپس به زحمت کلمة باور نکردنی و ترسناک «ویتنی‎» را نوشت‎.
در آن نیمه شب آخرین روز ماه می‎، پرستار با عجله مسئولان بیمارستان را مطلع کرد و دو ساعت بعد، پس از بررسی سوابق دندانپزشکی همه مطمئن شدند اشتباه وحشتناکی رخ داده است‎. آن‎ها به منزل‎ والدین واقعی او تلفن زدند و به مادرش گفتند که ویتنی زنده و در بیمارستان بستری است‎. کارلی دختر دیگر خانواده با شنیدن این خبر شروع به جیغ زدن کرد طوری که مادر مجبور شد تلفن را قطع کند. آن‎ها تقریباً مطمئن بودند کسی خواسته اذیت‎شان کند با این حال حاضر شدند به بیمارستان بروند. کارلی‎ بعدها گفت آن چند دقیقه بدترین دقایق عمرش بوده است‎. وقتی سرانجام رسیدند، پزشکان بانداژهای‎ صورت بیمار را برداشتند. با وجود جراحات بدون شک‎، او ویتنی بود.
وقتی آن‎ها او را با نام ویتنی صدا کردند، دختر بستری که به دلیل آسیب‎های وارده به ستون فقراتش‎ سراپا در بریس طبی قرار گرفته بود، تا جایی که می‎توانست سرش را تکان داد و چند بار این کار را تکرار کرد. آن شب عجیب پدر خانواده‎، در سفر بود و کالین ـ مادر ـ به او تلفن کرد تا بگوید چه اتفاقی افتاده‎. اما قطرات اشک اجازه نمی‎دادند عددها را ببیند. سرانجام وقتی مکالمه برقرار شد، کالین گوشی را مقابل‎ دهان دخترش گرفت و او با صدای لرزانی گفت‎: «دوستت دارم‎، پدر». هیچ کس نمی‎توانست این لحظات‎ عجیب را باور کند!
اما عمر این سرخوشی بسیار کوتاه بود. در همان زمانی که خانوادة کریک به دوستان و اقوام‎ شگفت‎زدة خود می‎گفتند معجزه‎ای فرزندشان را برگردانده‎، خانوادة ون رین با وجه دیگری از این ماجرا دست و پنجه نرم می‎کردند: «زنده بودن ویتنی به این معنا بود که دختر دلبند آن‎ها پنج هفته قبل از دنیا رفته است‎!» خانوادة کریک به خوبی احساسات و حال والدین و خواهر لورا را درک می‎کردند و به خاطر آن‎ها اندوهگین بودند. با این حال‎، در کمال ناباوری دیدند والدین دختر متوفی‎، با شجاعت به دیدن‎ ویتنی آمدند و دربارة مراحل درمانی سپری شده و کارهایی که باید در آینده انجام می‎شد، صحبت‎ کردند. پس از آن جای خانواده‎ها عوض شد. در حالی که ون رین‎ها مراسم ختم لورا را برگزار می‎کردند، خانوادة کریک کنار بستر دخترشان نشسته و این بار نگران وضعیت بهبودی‎اش بودند چرا که پزشکان با اطمینان می‎گفتند او هرگز مثل دوران پیش از تصادف نخواهد شد و معلوم نیست چند درصد از مغزش‎ بازسازی شود. اما در واقع‎، مراحل درمان ویتنی به مراتب بهتر از آنچه پیش‎بینی می‎کردند پیش رفت و پس از یک سال او توانست به دانشکده برگردد و به درسش ادامه دهد. البته بازگشت چندان هم ساده به‎ نظر نمی‎رسید. دخترجوان از همه عقب افتاده بود و مثل گذشته نمی‎توانست درس‎ها را دنبال کند. ذهن‎ او با وجود مطالعة شدید، پذیرای مطالب جدید نبود و این موضوع او را افسرده و عصبی می‎کرد.
ویتنی دوست داشت دوباره به جمع دوستانش بپیوندد و مثل آن‎ها شاد و شوخ طبع باشد اما نمی‎توانست‎. او وارد فاز افسردگی شده بود و نمی‎دانست که آیا بهتر می‎شود یا نه‎؟ آسیب‎ها و جراحات‎ احساسی این حادثه بسیار بزرگ بود. او نسبت به قربانیان تصادف احساس گناه می‎کرد. هر چند آن‎ها دوستان صمیمی‎اش به شمار نمی‎آمدند اما مدت‎ها با هم روی یک پروژه کار می‎کردند. در واقع‎، ویتنی‎ به تدریج و آرام آرام متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده است‎. خانواده‎اش برای حفاظت از او، ماجرا را پنهان نگه داشته بودند و عجیب اینکه خاطرة روزهای نخست خروج از کما و حضور خانوادة ون ین در بیمارستان و حرف‎ها و ابراز محبت‎های آن‎ها هم از حافظة ویتنی پاک شده بود. او حتی نمی‎توانست‎ ماجرای تصادف را به یاد بیاورد و لحظات قبل از آن را در ذهن خود بازسازی نماید.
پس از اطلاع از ماوقع‎، مدام از خود می‎پرسید: «چرا من باید نجات پیدا می‎کردم‎؟ آن‎ها بیشتر لایق‎ زندگی بودند». این فکر باعث شد روزی حین گفت و گو با پدرش بغضش بترکد و به شدت گریه کند. اما پدر دلداری‎اش داد: «چرا تو نباید زنده می‎ماندی‎؟ حتماً خواست خدا این بوده که در ادامة زندگی‎ات‎ کارهای خیری را انجام بدهی و از فرصتت به خوبی استفاده کنی‎». تماشای مراسم تدفین هم تلنگری شد برای باز گرداندن احساس عزت نفس به ویتنی‎. وقتی دیگران او را این قدر دوست داشتند و چنین به‎ نیکی از وی یاد می‎کردند چه دلیلی داشت خودش قدر زندگی را نداند؟
حالا دو سال از آن سانحة دلخراش می‎گذرد و تصادف از او دختری پخته و کامل و خود آگاه ساخته‎. ویتنی به خوبی درک کرده موجود خوشبختی است چون افراد زیادی دوستش دارند. او پیش از این‎ ماجرا لورا را چندان نمی‎شناخت اما حالا به دلیل محبت‎های خانوادة همکلاسی سابق خود که حتی‎ پس از اطلاع از هویت واقعی وی‎، ترکش نکردند و همچون خانواده‎ای واقعی به دیدارها و ملاقات‎های‎ روزانه ادامه دادند، نسبت به او احساس دین می‎کند و می‎خواهد تا هر چه بیشتر او را بشناسد. فامیل ون‎ رین این روزها، خانوادة دوم او به شمار می‎آیند و ویتنی زمان زیادی را با آن‎ها می‎گذراند.
او می‎داند که والدین و خواهر لورا می‎خواهند تمام موفقیت‎ها و موقعیت هایی را که عزیزشان‎ نتوانست تجربه کند، در وجود او بیابند. به همین خاطر ویتنی به پروژة خدمت رسانی به کودکان خیابانی‎ پیوسته و تصمیم گرفته همسر و مادر خوبی شود. دو خانوادة کریک و وین رین تجربة خود از این ماجرای‎ عجیب و سخت را در کتابی با نام «هویت گمشده‎» به چاپ رسانده‎اند. روی جلد این کتاب‎، عکسی از دو دختر خندان است‎؛ دخترهایی که مرگ آن‎ها را به هم پیوند داد.
ویتنی کریک (سمت چپ‎) از سانحه جان به در برد اما هویت او با لورا ون رین که در تصادف مرده بود، اشتباه گرفته شد.

www.persianv.com

خواب یه دوست

چند شبی است که مدام خواب کسی رو می بینم که اتفاقا خیلی دوستش داشتم اما چیزی که برام عجیب اینه که زمانی خوابشو می بینم که اصلا بهش فکر نمی کنم و شاید از ذهنم هم رفته باشد، یعنی دیگر حتی نمی دانم دوستش دارم یا نه، تقریبا بی خیال شدم بی خیال از این که باز ببینمش ، اصلا نمی دونم اگه ببینمش باز هم دوسش دارم یا نه، باز هم شوقی برای دیدنش دارم یا نه، بهر حال الان که اینو می نویسم هیچ حسی نسبت به اون ندارم، اون هم کسی که زمانی از دیدنش انرژی می گرفتم.

  اما خوابی که دیدم :

 خواب دیدم تو خونه ما انگار یه مهمونی برگزار می شه و اون هم دعوت شده  و زمانی که می خواد بره برای شام می بینه که کفششو بردند ،یادم میاد رو کرد به من - در حالی که یه لنگ دمپایی زنانه پوشیده بود و دنبال کفشش می گشت – و گفت : یه مهمونی اومدیم و کفشمون بردند . من  هم کلی ناراحت شده بودم و هی دنبال کفشش می گشتم در این زمان بود که مادرم با گویش محلی با اون حرف زد و چیز هایی را ازش پرسید من هم رو کردم به مادرم و گفتم چی می خواهی بدونی بذار من ترجمه کنم . بعد بیدار شدم و دوباره خوابم برد باز خواب دیدم که که به یکی از دوستام تلفن زده و با اون حرف زده و من هر چه ازش می خواستم بگه که چی بهم گفتند دوستم چیزی نمی گفت من هم رو کردم به دوستم و گفتم یه زمانی اون اصلا به تو زنگ نمی زد و  فقط با من حرف می زد این همه از خواب های که من می بینم.