دل

خیلی اوقات به خاطر چیزهایی گریه کردم که می ترسیدم اتفاق بیفتد. 

دلم پر از حرف   اما جایی امن تر از دلم نیافتم هنوز براشون.

نوستالژی

الان مدرسه  موشها رو می دیدم یا زمستون های خونمون افتادم که همه دور یه بخاری نفتی می نشستیم هی چایی می خوردیم. زمان جنگ بود، قند گرون شده بود و ما هم خانوادگی معتاد. 

 

رفتم تو فضای اون زمان و طعم غدای اون شب که آو موتو (یه غذای سنتی  بوشهری شبیه قلیه ماهی اما با ماهی های بسیار ریز و خشک تهیه می شود ) بود رفت  زیر زبونم،  یادم میاد با پیاز و تروک(تروبچه) می خوردیم چقد هم تند بود. کتابم باز بود و حواسم به مشق هایی بود که هیچ وقت حوصلهٔ نوشتنش رو نداشتم و گاهی چک چک خورش رو صفحات دفترم .  

یادش بخیر دلم می خواد یه روزی بی دغدغه پای سفره بشینم همه دور هم باشیم،  

 هر چه بزرگ شدیم بیشتر از هم  فاصله گرفتیم .....

  

خواب

باز خواب مرگ،خواب از دست دادن کسانی که دوستشان دارم این ترس انگار از من دور نمی شود، نمی دانم چرا اینقد من با مرگ عجین شده‌ام اینقد که گاه به گاهی‌ خواب میبینم که کسی‌ رو از دست داده ام و بعد که بیدار می شوم تا ساعتها  خدا رو شکر می‌کنم که این خواب بوده  و واقعیت نداره. 

همیشه وقتی کسی از دنیا میره همون شب اول یا اگه خیلی دیر کنه یه هفته بعد حتما به  دیدنم میاد و گزارش میده که اوضاعش چه جوریه .  شاید کسی باورش نشه اما  تقریبا خواب همه مرده های فامبیل رو دیده ام . جالب اینه که این خواب درست  همون شب یا تو همون چند روز بعد  اتفاق می افته.

کاش همهٔ دردهایی که داشتیم همه همین جور بود و بیدار می شدیم می دیدیم که همه چی‌ خواب بود و همه چی آرومه.

 هفتهٔ پیش خواب دیدم که یکی از  دوستانم به دلایلی که حتی نوشتنش ناراحتم می‌کنه از دنیا رفته اینقد این قضیه‌ برام  دردناک بود که باور نمی کردم و هی می‌گفتم که نه دروغه حتما یه کسی دیگه ای‌ به این اسم هست  و ... زنده ست اما همه  به من می گفتند واقعیت داره و حتی یکی‌ از فامیل های  نزدیکش هم  آگهی‌  شو آورده و تائید کرده  که یهویی  اتفاق افتاده. 

 با خودم گفتم این طفلی که ....باز دلم نمیاد بنویسم .   

آخرش اینقد گریه کردم که نفسم بالا نمی اومد، اونقدر که از صدای گریه خودم از خواب بیدار شدم و تا چقدر بعد هم گریه می‌کردم. 

 

آرزو می کنم تا سال های سال زنده باشه و شاد زندگی کنه.  

  

 

همه چی آرومه

پاییز خیلی قشنگی داره مونترال، انگار داری توی یه آلبوم عکس راه میری خیلی رویایی ی .  عاشق پاییزم . ولی امسال بر خلاف همیشه منتظر بهارم .....

 

 همه چی آرومه، اما جای همه آنهایی که دوستشان دارم خالیه. دلم برای خونمون تنگ شده .برای چایی های که با رطب می خوردیم .

 آبجی نگران نباش، دلتنگ نباش به من فکر کن که داره کم کم فارسی یادم میره از بس که کسی نبود که با هاش حرف بزنم فقط گاه به گاهی  به فرانسه... 

یادت شال تو افتادم ، همون که می گفتی کلی باهاش می حرفی... 

من هر روز یه کم با خودم حرف می زنم ..... 

هر وقت دلت گرفت همون ترانه ای رو گوش بده که من دوست داشتم و یاد اون روزی بیفت که  با علی چقدر خندیدیم. یا اون پیرزنی که تو حرم بهمون گیر داد، یا اون عکاسی که تو کوچه مهمانپذیر گیر داده بود یه عکس بگیریم و یا گم شدن بابا تو قطار وعصبانیت مامان . 

بلند بخند دیگه کسی بهت نمی گه برا چی می خندی. 

 

این ترا یاد آرش نمی ندازه

بارون

بارون بارون بارون ..... و آسمون قشنگ خدا

یه غروب سرد

هوا خیلی سرد شده، آنقدر که ترجیح می دی از اتاق بیرون نیایی و همون جا تو تخت بمونی. 

  

رفتم چتر خریدم منتظرم فردا بارون بیاد با چترم پز بدم ....

رسیتال پیانو

 

 

 Récital de piano - Classe de Marc Durand 
 

رسیتال پیانو  با نوازندگی بچه های موسیقی 

  دانشکده هنر و موسیقی  غروب ۲۰ اکتبر

خاطره

نمی دونم چرا امشب باز یاد تو افتاد دلم ! 

 بعضی ها را به زور فراموش می کنی ، بعضی ها به زور هم فراموش نمی شوند ،بعضی هم بی  انکه بخواهی از یاد می روند . 

 من ترا از یاد نبردم!؟ تو چی ؟ هنوز مرا یاد داری؟ چشمایم را چی به یاد می آوری ؟  چشمهایی که می خندید ؟ اشک هایی که  هیچ وقت ندیدی  یاد داری؟ 

دلی که برایت می تپید؟  

 جای من پیش تو خالیه؟  نه

  

 دلم برای بعضی روزها تنگ شده روزهایی که شاید می شد جور دیگری ساخت شاید هم باید همون جور می بود. طبیعی طبیعی

 

به زور مرا فراموش کردی میشه بگی چه جوری ؟ من هر کاری کردم نشد.     

می خواهم رد بعضی ها را از دلم پاک کنم  .

 

چه جوریه که می گن دل به دل راه داره ؟ تو هم به این معتقدی؟ 

کی گفته  اینو؟ می دونی تو  

پاییز

پاییز ،بارون، باد ،سرما، برگهای ریخته شده زیر پای عابران، بوی‌ مهر، من و آسمان پاک خدا و دستانی که خالیست از تو....

یه روز بارونی

هوا سرد شده، البته اینو که میگم سرد،از نظر خودمه مثل سرمای تهران، همون سرمایی که آدم ترجیح میده کنار بخاری دراز بکشه وهی چای یا قهوه بخوره و بی‌خیال دنیا فیلم نگاه کنه.

 این هفته هم کم کم داره تموم می‌شه، هنوز تو ذهن من جمعه آخر هفته ست و عادت نکردم به این که فکر کنم شنبه و یکشنبه رو آخر هفته بدونم، نمیدونید چه حس قشنگی ی وقتی‌ از کلاس برمیگردم، حس خوبی‌ دارم تهران که بودم چهار شنبه شب ها رو دوست داشتم چون فرداش پنجشنبه بود و من تعطیل بودم، البته نه اونقد که دوستم افسانه عاشق عصر چهار شنبه بود و همیشه تو مترو موقع برگشت -وقتی دو تایمون به میله های وسط اویزون بودیم-  یادم می نداخت که فرداش تعطیلیم.  اما اینجا شب های پنج شنبه رو دوست دارم، خصوصا وقتی از کلاس بر می گردم چون احساس می کنم وقتی‌ تموم می‌شه چیزی به داشته هام اضافه می شه، بدون این که استاد یا هم کلاسی هام استرسی در من ایجاد کنند.  

 بچه‌های کلاسمون خیلی مهربونند.هر چند که همشون ترم های بالاتر هستند، اما این باعث نشده که در مقابلشون کم بیارم. انگار میخوان راه رفتن رو به یه بچه یاد بدند، حواسشون به من هست . 

نیکول همیشه میپرسه این هفته چطور بود. امروز وقت استراحت که اینجا بهش میگن paus فهمیدم که مسلمون هم هست یعنی‌ شده. گفت نماز نمی خونم چون باید تو یه نظم خاصی‌‌هی عبادت کنی‌ و من نمیتونم،اما می‌دونم و بعد هم سوره حمد رو به عربی‌ خوند. یاد روزی افتادم که رفته بودم گزینش و مسئول پروندم ازم خواست قسمت هایی از نماز رو بخونم هر چی فکر کردم یادم نیامد. اخرش هم سلام و تشهد رو قاطی پاطی خوندم و اون بیچاره هم این رو طبیعی دونست.

 بعد استاد هم به ما پیوست و پرسید که شما رو زمین غذا میخورید وای من اصلا نمیتونم این کار رو انجام بدم خواستم بگم یه چیزی رو نمی دونی که ما هم موقع غذا خوردن میشینیم هم موقع دستشوی رفتن و چقد برامون سخته که مثل شما بریم دستشویی به قول دوستم که بلژیکه میگه فقط دارم روز شماری می‌کنم که برگردم  ایران یه دستشویی حسابی‌ برم .  

 روزی که اومدم دوستم گفت: گلابپاش نمیگیری گفتم وا من از بوی‌ گلاب و گلاب پاش متنفرم چون منو یاد مرگ میندازه. تقصیر من نیست چون این بو فقط تو قبرستون و مراسم عزا به مشامم خورده، بعد خندید وگفت :اینجا صنعت گلاب پاش به خاطر ایرانی‌‌ها رشد کرده چون به جای آفتابه ازش استفاده می کنند و هر کی میاد یه دونه میگیره. یاد زمانی افتادم که رفته بودیم پاریس و بچه ها از شیشه های آب معدنی برا دستشویی استفاده می کردند یکی از دوستامون(رضا علیزاده)می گفت : من دیگه آب معدنی نمی خورم چون آدم فکر می کنه داره تو آفتابه آب می خوره.

امروز جمعه بود هوا ابری و بارونی و بر خلاف عصرهای جمعه تهران  که دلگیره، دلگیر نبود.رفتم چند تا کتاب از کتابخونه گرفتم. این هفته با استادم قرار دارم باید با هم در مورد پروژه ترم و هم در مورد تزم صحبت کنیم.