می گن رنج هایی که می کشیم ما رو بزرگتر می کنند . من به تمام دردها و رنج هایی فکر می کنم که تو تمام این سالها تنهایی کشیدم ، به دل ریختم و فکر کردم با خودم و خودم حلش کردم. به این فکر می کنم که این رنج ها منو آنقد بزرگ نکرد که دیگه نرنجم و در خود نشکنم. من که هنوز مثل روزهای کودکیم می رنجم، با حرفی ، نگاهی و حتی خوابی که می دونم خوابه ولی تمام روزم رو به گند می کشه. هنوز عادت نکردم به خلق و خوی آدم هایی که دوستشان دارم و یا حتی ندارم ، به اینکه گاهی ممکنه کاری کنن که دردم بگیره .می شکنم هر روز بدون اینکه این بزرگ شدن ها به دردم بخوره. مثل کودکی هام اشکم می ریزم. اما فرقش اینه که دیگه جلو بزرگترا گریه نمی کنم، نگهش می دارم. محکم، مثل بچه ای که تو مشتش یه شوکولات قایم کرده تا برسم به خلوت خودم و مثل همیشه من باشم و دیوار های اتاق و بالشی که دلش بیشتر از من پره. گاهی از خودم بدم می یاد از اینکه هنوز اونقد بزرگ نشدم که، های و هوی ادما اذیتم نکنه. انقد قوی نشدم که بعد از شنیدن حرف نیش دار دوستی، سرم رو بالا کنم و به زندگیم ادامه بدم نه اینکه تمام روز و شب های بعد درد بکشم و هی از خودم و بالشم بپرسم که چرا در دنیا مردمانی وجود دارن که کارشان درد دادن به دیگری است. تو خودم می شکنم وقتی تمام روز فکر می کنم برای دوستی که دوستش دارم کاری کنم که خوشحالش کنه اما به محض اینکه می بینمش کاری می کنه و یا حرفی می زنه که دلم حری می ریزه، سکون می شم وبعد روزم تلی از خاکستر می شه رو سرم.
هر چقد بزرگتر می شم، برایم سختر می شه، پذیرش آدم هایی که فکر می کنن چیزی هستن که نیستن. دردم می گیره وقتی از کسالت و خستگی با مردی درد دل می کنم که تا 38 سالگی صبح ها با صدای مامانش بیدار می شده و به اجبار مهاجرت، اون هم با وکیل و پول از خانه پدری دور شده. مردی که مدعی است روی پای خودش ایستاده. وقتی برایش گوشه ای از دردهایم می گویم، اون هم نه اینکه غر بزنم، فقط از خستگی درد دلم باز میشه. با خونسردی و قیافه ای حق به جانب می گه چیه ؟ هی شما دخترا میگید که سختی کشیدید خوب همه کشیدن من هم کشیدم. بعد تعریف می کنه از روزهایی که درک سخت بودنش برایم سخته. اینکه دانشگاه آزاد شهرستان قبول شده بود و باباش هی فکر می کرده چطور خرج دانشگاه و هزینه های رفت و آمد پسرش رو بده. اون هم رشته ای که به خاطر عملی بودنش پول و زمان بیشتری می طلبیده. این که پدرش اصلن فکر نمی کرده چطور می تونه خرجشو بده و بعد از 5 سال دیده که چقد زود گذشته. می خنده و با شدت بیشتری می گه که باباش باورش نمیشه این روزهای سخت رو چطوری گذرونده. بعدش هم می یاد می ره سر کار و هر چی کار می کنه می ذاشته تو جیبش. باز پدرش بود ه که دغدغه های مالی داشته و مادر که سفره ای آماده برایش پهن می کرده. به این فکر می کنم که سختی و رو پا ایستادن در اندیشه ی این مردی چه مفهومی داره. این ادم ها رو نمی تونم اصلن درک کنم، عصبیم می کنن. فکر می کنم به اینکه چطور یه مرد اون هم مردی به این سن، خیلی راحت دردهای دیگران رو به سخره می گیره و مدعی میشه که اون هم خیلی سختی کشیده.
به روزهایی فکر می کنم که به خاطر تامین ساده ترین نیاز زندگیم حرف هایی شنیدم که روحمو خرد کرد. وقتی که دنبال سرپناهی می گشتم و با صاحب بنگاه در مورد قیمت مناسب حرف می زدم، اونی که همسن پدرم بود خیلی ساده رو کرد و گفت مشکلی برای قیمت نیست بعضی اوقات خودم هم به سری می زنم باهم کنار می یاییم، عقم گرفته بود می خواستم مشت مشت آب بریزم تو صورتم که داغی صورتم بره. انگار سرم رو کرده بودن تو تنور و بخار داغ تمام هیزم ها به صورت می ریخت، دلم می خواست آلزایمر بگیرم و زن بودن و همه ادم هایی که دور ورم هستم رو بریزم دور. به این فکر می کردم که دنیا چقد مردمان زشتی رو در خود جای داده و به این که بین دردهای من و درهای مرد 40 ساله چقد فاصله هست.
یا زمانی که با دوستم از مشکلی حرف می زدم رو کرد بهم پیشنهاد داد از همون راهی که اومدم برگردم . به همین سادگی تسلیم شم و پس برم. دوستی که مستقیم از زیر بغل پدر و مادرش به بغل شوهرش اومده و هنوز هم برای هر چیزی به باباش زنگ می زنه. فکر می کنم به راه حلش به این که من هم اگر این جوری با مشکلاتم برخورد می کردم الان کجا بودم و روی کدوم نقطه ایستاده بودم. به این فکر می کنم دنیای ما از دنیایی این ادم ها چقد دوره نه ما اونا رو درک می کنیم نه اونا مارا.
یا دوستی که هفته ای چهار بار از قهر شوهر، به خونه پدر و مادرش می ره و همیشه سرش رو بالا می گیره که شوهر باید بدونه ما پدر و مادر داریم برای اینکه حساب ببره و ادم شه .. من به این فکر می کنم که چرا هنوز بعد این همه سال شوهرش آدم نشده و او هم هنوز همون راه حل رو تکرار می کنه.. نمی دونم شاید من تو زندگی و ادم ها خیلی عمیق شدم؛ انقد که نه به دید حقارت، که به دید اندیشه فکر می کنم خیلی از ادم ها سطحی هستن، انقد که می تونی خیلی راحت اونورشون رو ببینی و ازشون رد شی. مثل کتاب هایی که خیلی هاشون حتی ارزش یه بار خوندن رو ندارن. بزورهم که تمومشون کنی باید زود از شرشون خلاص شی . حتی جاشون توهیچ قفسه ای نیست. مثل تیتر های روزنامه ها که فقط همون روز اعتبار دارن. برای من خیلی از ادم ها همین جورین برای همین، بودن باهاشون هیچ شادی و هیجانی برام نداره. آدم هایی که مثل صفحه های روزنامه ای می مونن که نوشته هایی دیگران روشون چاپ میشه، پر شدن از افکار و اندیشه های کپی شده، اون هم بی انکه به این اندیشه ها، اندیشه کنن. همه اینا چیزها یی که روز به روز بالشم رو سنگین تر می
کنه و دیوارهای خونه م رو دلگیر تر.
خواب دیدم ، من بودم و مامان و پسر بچه ای که نمی دونم آرش بود یا امیر. قرار بود مهمان بیاد مهمان هم مادر بزرگ بود. و عمه هم همچنان در خواب مریض بود. من می خواستم برم میوه بخرم که مادربزرگ آمد مهمان میوه داشته باشیم. بعد یهو دیدم همون پسربچه گریه کنان اومد و گفت عمه مرده. همه جا اگهیش رو زدن. من هم از تو پنجره بیرون رو نگاه کردم یه جایی بود مثل قبرستون و بزرگای فامیل نشسته بودن و داشتن انگار قبر رو آماده می کردن.
خواب مرده می گن خوبه خدا کنه خوب باشه
حس عجیبی دارم امروز، حس ادمی که داره برای مرگ اماده میشه و اصلن هم ترسی نداره، یه حس اروم ، انگار دارم به دیدار یه دوست میرم.دیگه ترسی ندارم . فکر می کنم خوب دنیا نیومدم، شاید باید دوباره از نو دنیا بیام تویه دنیای جدید با یه کودکی اروم و بی تنش و روزهای بی استرس و درد.
امروز دقیقا یک سال است که در سرزمینی که سرزمینم نیست زندگی می کنم.
تو این یه سال در هوایی نفس کشیدم ،اگرچه لطیف و عاری از دود اما گاهی طعم دلتنگی میداد، گاهی دلم گرفت گاهی بارون شدم،گاهی مبهم میان بودن و نبودن، گاه خندیم، دوست شدم، همراه شدم گاه با انهایی که همراهم ماندند و گاه با انهایی که دگر همراهم نیستند، گاه اشتباه کردم، اشتباهاتی که خودم رو به خاطرشون سرزنش می کنم و گاهی هم به خود حق می دهم، گاهی از دست دادم انهایی که دوستشان داشتم، انهایی که دیگر هیج گاه نمی بینمشان.... تو این گاه به گاههای زندگی بیشتر فهمیدم که زندگی فاصله گاهی است با گاه هایی که رفته اند . گاه هایی که هنوز نیامده اند.
اون روز صبح وقتی ساعت 4 صبح برای شرکت در یه کنگره از خونه اومدم بیرون، بی اختیار یاد خبری افتادم که از تجاوز 4مرد به دختری دانشجو در ایران خونده بودم.
اون روز بی هیچ ترسی تمام مسیر رو پیاده تا محل قرار با استادم طی کردم و وقتی ساعت 1 شب استادم، اساتید دعوت شده رو تا هتل رسوند ازم خواست که بمونم تا منو خونه برسمونه، نپذیرفتم و گفتم پیاده میرم و ترسی ندارم خیابون های خلوت رو قدم بزنم .
گفتم اینجا مونترال است نه ایران که ساعت 10 شب به بعد جرئت نکنی از خونه بیایی بیرون، جایی که شب صدای بوق ماشین هایش رو بیشتر حس می کنی با راننده هایی که با چشمان گرسنه شان، جستجوگران شبند...
اینجا بلاد کفره !همون جایی که سالها در ذهن ما بلاد کفر وبی خدایی بود؛ جایی ناامن با خیابان های پر از مردان مست که به زنان تجاوز می کنند؛ جایی که عاطفه، خانواده، محبت، دوستی و ارزشهای انسانی معنی نداره و ایران جایی است که بهترین خدا رو داره؛ جایی که امنیت، آرامش و دوستی حاکم است!
سالها به اندیشه مان خیانت کردند؛ خیانتی که باعث شد فکر کنیم برترین نژاد، برترین مردمان، باهوشترین و با فرهنگترین مردمان روی زمین هستیم. انقدر که وقتی یه ایرونی موفقیتی کسب می کنه ، تو بوق و کرنا می کنیم که ایرونی همه جا موفقه بی انکه ببینم دنیا مردمانی موفقتر هم داره که باهوشند ولی نژادشون ایرونی نیست .
هنوزنگرانی پدرم رو از یاد نبردم که همیشه می گفت وقتی توی اتاق پرو میری حواست به زیر
پات باشه؛ حواست باشه دوربینی نصب نباشه. بعید می دانم مادران بلاد کفر این توصیه رو به بچه هاشون بکنند.
به اندیشه مان خیانت کردند؛ به حدی که گاهی برایمان سخت بود بپذیریم مردمانی از نژاد وخاکی دگر احساس و عاطفه دارند، یادم میاد سالها پیش وقتی تو یه سفر دانشجویی به فرانسه توی مترو پاریس زنی رو دیدیم گه گریه می کرد با خود گفتیم مگر این موجودات یخی اشک هم دارند! و یاوقتی توی پارکی تو شهر نیس مادری رو دیدیم که بچه اش رو می بوسید با تعجب نگاهش می کردیم که مگر غیر از مادر ایرانی، زنی دیگر هم حس مادری داره!
شبی رو یادم میاد که تو تهران منتظر تاکسی بودم که به خونه دوستم برم، چند ماشین برایم نگه داشتند، طفلی ها خیلی مهربون بودند و قصدشان خیر بود! فقط می خواستند شبی در خوش گذرونی همراهیشون کنی! وقتی بی میلی منو دیدند رفتند اما یه پژو همچنان مصر بود ، رفتم و به شیشه زدم که شما خجالت نمی کشی ! زن و خواهر نداری؟ خندید و گفت : وا چه ربطی داره!
اینجوری شد که آرامش و امنیت رو جوری دیگر معنی کردیم؛ آنجوری که پلیسی که مسئول امنیت است توصیه می کند برای اینکه بهمون تجاوز نشه مسیر رو با دقت انتخاب کنیم، استدلالی که نتیجه ی منطقیش اینه که اگر مردانی از برترین نژاد دنیا بهمون تجاوز کردند؛ بدانیم مقصر خودمون بودیم که به رنگ تاکسی ، پستی و بلندی مسیر و چشمان راننده توجه نکردیم !