درد

می گن رنج هایی که می کشیم ما رو بزرگتر می کنند . من به تمام دردها و رنج هایی فکر می کنم که تو تمام این سالها تنهایی کشیدم ، به دل ریختم و فکر کردم با خودم و خودم حلش کردم. به این فکر می کنم که این رنج ها منو آنقد بزرگ نکرد که دیگه نرنجم و در خود نشکنم. من که هنوز مثل روزهای کودکیم می رنجم، با حرفی ، نگاهی و حتی خوابی که می دونم خوابه ولی تمام روزم رو به گند می کشه. هنوز عادت نکردم به خلق و خوی آدم هایی که دوستشان دارم و یا حتی ندارم ، به اینکه گاهی ممکنه کاری کنن که دردم بگیره .می شکنم هر روز بدون اینکه این بزرگ شدن ها به دردم بخوره. مثل کودکی هام اشکم می ریزم. اما فرقش اینه که دیگه جلو بزرگترا گریه نمی کنم، نگهش می دارم. محکم، مثل بچه ای که تو مشتش یه شوکولات قایم کرده تا برسم به خلوت خودم و مثل همیشه من باشم و دیوار های اتاق و بالشی که دلش بیشتر از من پره. گاهی از خودم بدم می یاد از اینکه هنوز اونقد بزرگ نشدم که، های و هوی ادما اذیتم نکنه. انقد قوی نشدم که بعد از شنیدن حرف نیش دار دوستی، سرم رو بالا کنم و به زندگیم ادامه بدم نه اینکه تمام روز و شب های بعد درد بکشم و هی از خودم و بالشم بپرسم که چرا در دنیا مردمانی وجود دارن که کارشان درد دادن به دیگری است. تو خودم می شکنم وقتی تمام روز فکر می کنم برای دوستی که دوستش دارم کاری کنم که خوشحالش کنه اما به محض اینکه می بینمش کاری می کنه و یا حرفی می زنه که دلم حری می ریزه، سکون می شم وبعد روزم تلی از خاکستر می شه رو سرم.
هر چقد بزرگتر می شم، برایم سختر می شه، پذیرش آدم هایی که فکر می کنن چیزی هستن که نیستن. دردم می گیره وقتی از کسالت و خستگی با مردی درد دل می کنم که تا 38 سالگی صبح ها با صدای مامانش بیدار می شده و به اجبار مهاجرت، اون هم با وکیل و پول از خانه پدری دور شده. مردی که مدعی است روی پای خودش ایستاده. وقتی برایش گوشه ای از دردهایم می گویم، اون هم نه اینکه غر بزنم، فقط از خستگی درد دلم باز میشه. با خونسردی و قیافه ای حق به جانب می گه چیه ؟ هی شما دخترا میگید که سختی کشیدید خوب همه کشیدن من هم کشیدم. بعد تعریف می کنه از روزهایی که درک سخت بودنش برایم سخته. اینکه دانشگاه آزاد شهرستان قبول شده بود و باباش هی فکر می کرده چطور خرج دانشگاه و هزینه های رفت و آمد پسرش رو بده. اون هم رشته ای که به خاطر عملی بودنش پول و زمان بیشتری می طلبیده. این که پدرش اصلن فکر نمی کرده چطور می تونه خرجشو بده و بعد از 5 سال دیده که چقد زود گذشته. می خنده و با شدت بیشتری می گه که باباش باورش نمیشه این روزهای سخت رو چطوری گذرونده. بعدش هم می یاد می ره سر کار و هر چی کار می کنه می ذاشته تو جیبش. باز پدرش بود ه که دغدغه های مالی داشته و مادر که سفره ای آماده برایش پهن می کرده. به این فکر می کنم که سختی و رو پا ایستادن در اندیشه ی این مردی چه مفهومی داره. این ادم ها رو نمی تونم اصلن درک کنم، عصبیم می کنن. فکر می کنم به اینکه چطور یه مرد اون هم مردی به این سن، خیلی راحت دردهای دیگران رو به سخره می گیره و مدعی میشه که اون هم خیلی سختی کشیده.
به روزهایی فکر می کنم که به خاطر تامین ساده ترین نیاز زندگیم حرف هایی شنیدم که روحمو خرد کرد. وقتی که دنبال سرپناهی می گشتم و با صاحب بنگاه در مورد قیمت مناسب حرف می زدم، اونی که همسن پدرم بود خیلی ساده رو کرد و گفت مشکلی برای قیمت نیست بعضی اوقات خودم هم به سری می زنم باهم کنار می یاییم، عقم گرفته بود می خواستم مشت مشت آب بریزم تو صورتم که داغی صورتم بره. انگار سرم رو کرده بودن تو تنور و بخار داغ تمام هیزم ها به صورت می ریخت، دلم می خواست آلزایمر بگیرم و زن بودن و همه ادم هایی که دور ورم هستم رو بریزم دور. به این فکر می کردم که دنیا چقد مردمان زشتی رو در خود جای داده و به این که بین دردهای من و درهای مرد 40 ساله چقد فاصله هست.
یا زمانی که با دوستم از مشکلی حرف می زدم رو کرد بهم پیشنهاد داد از همون راهی که اومدم برگردم . به همین سادگی تسلیم شم و پس برم. دوستی که مستقیم از زیر بغل پدر و مادرش به بغل شوهرش اومده و هنوز هم برای هر چیزی به باباش زنگ می زنه. فکر می کنم به راه حلش به این که من هم اگر این جوری با مشکلاتم برخورد می کردم الان کجا بودم و روی کدوم نقطه ایستاده بودم. به این فکر می کنم دنیای ما از دنیایی این ادم ها چقد دوره نه ما اونا رو درک می کنیم نه اونا مارا.
یا دوستی که هفته ای چهار بار از قهر شوهر، به خونه پدر و مادرش می ره و همیشه سرش رو بالا می گیره که شوهر باید بدونه ما پدر و مادر داریم برای اینکه حساب ببره و ادم شه .. من به این فکر می کنم که چرا هنوز بعد این همه سال شوهرش آدم نشده و او هم هنوز همون راه حل رو تکرار می کنه.. نمی دونم شاید من تو زندگی و ادم ها خیلی عمیق شدم؛ انقد که نه به دید حقارت، که به دید اندیشه فکر می کنم خیلی از ادم ها سطحی هستن، انقد که می تونی خیلی راحت اونورشون رو ببینی و ازشون رد شی. مثل کتاب هایی که خیلی هاشون حتی ارزش یه بار خوندن رو ندارن. بزورهم که تمومشون کنی باید زود از شرشون خلاص شی . حتی جاشون توهیچ قفسه ای نیست. مثل تیتر های روزنامه ها که فقط همون روز اعتبار دارن. برای من خیلی از ادم ها همین جورین برای همین، بودن باهاشون هیچ شادی و هیجانی برام نداره. آدم هایی که مثل صفحه های روزنامه ای می مونن که نوشته هایی دیگران روشون چاپ میشه، پر شدن از افکار و اندیشه های کپی شده، اون هم بی انکه به این اندیشه ها، اندیشه کنن. همه اینا چیزها یی که روز به روز بالشم رو سنگین تر می
کنه و دیوارهای خونه م رو دلگیر تر.

آزمون

حس دختری رو داشتم که از باباش دور افتاده، آزمون کتبی جامع داشتم و استادم برای یه کنفراس علمی رفته بود سویس. پر از استرس بودم بهش ایمیل زدم که من می خوام یه هفته بندازم عقب. دیدم کلی دلداریم داده و متقاعدم کرد که ارائه بدم . من هم دلم زدم به دریا. دیدم میل زده که من یه نگاه کلی کردم به نوشته هات همه چی خوبه باید برای دفاع خودت رو اماده کنی. برای اولین بار تو زندگیم حس کردم کسی رو دارم که مواظبمه کس
ی که بزرگتر، توانمند تر و بهتر از خودمه. به چه مهربونی ای دلداریم داده بود انگار می خواد دختر کوچکش رو آروم کنه. هر چند که طبق قانون دانشگاه باید خودت تنهایی کار کنی و استادت نباید برای آزمون جامع کمک کنه ولی اون کلی عذر خواهی کرد که تو این شرابط مجبور شده منو تنها بذاره.. از الان استرس روز دفاع رو دارم. شاید یه دلیلش اینه که غیر استادم دیگر اعضای ژوی زن هستن و تجربه خوبی از برخورد با زنا ندارم. چی کار کنم با مردا راحترم. اما نشد. یکی از استادهای یه دانشگاه دیگه که اون ترم باهاش کلاس داشتم و خیلی دوسش دارم رو پیشنهاد داده بودم؛ اما از شانس من اون رئیس دپارتمانه اونجاست و خیلی سرش شلوغه. به استاد تپلوی چاق و ناز. وقتی می گفت بونژوغ لیلا ، لپاشم تکون می خورد دلم می خواست همون موقع لپاش رو بگیرم و بگم بونژوغ تپلو . اما نشد. حالا من هستم ، دوتا زن و استادم و کلی استرس . از شانسم یکشون سختگیرترین استاد و معاون دپارتمان هم هست. فکر نمی کنم کسی مثل من پیدا شه اینقد ترسو و خجالتی..

نوستالژی

یه نگاهی به اسمون می ندازه، سرش رو بلند تر می کنه، انگار مسیر ابری رو تو آسمون دنبال می کنه. یه نفس بلند می کشه که بیشتر به ناله شبیهه. دستشو رو چمنا می کشه مثل مادری که می خواد بچشون نوازش کنه. وگاهی با حالتی که بیشتر نا آرومیش رو نشون می ده چمنا رو می کنه ، بعد هم شروع میکنه به حرف زدن و هی اونا رو تو دسش له می کنه، ریزه ریز و این ادامه داره.
می دونی دلم می چی می خواد؟ می دونی این...
هوا منو به یاد چی میندازه. اصلن می دونی دلم می خواست با این هوا زیر آسمون کدوم شهر بودم. می گم نه بگو. و می گه؛ یه حس نوستالژیک دارم. دلم می خواست الان ایران بودم، تهران. اونوقت ... اصلن بذار پام به ایران برسه می دونی چی کار می کنم؟ اولین کاری که می کنم ..
و من فکر می کنم به حسش ، به نوستالژی ی که داره. به خودم فکر می کنم به نوستالژی های خودم ، فکر می کنم ایران برسم اولین جای که برم و اولین کاری که بکنم چیه . فکر می کنم لابد دلش می خواد بره فرحزاد روی اون قالیچه ها بشینه و به یه پشتی تکیه بده ، یه دیزی با دوغ ، پیاز و ریحون و لابد بعدشم یه قلیون و چای. سر راه هم از اون آلوچه های ترش بگیره ، به کم نمک تو دسش بریزه و هی بخوره و اصلن فکر نکنه به مارکس،هابرماس و اینکه کانت چی گفت. فقط به الوچه های فکر کنه که داره زیر زبونش حس می شن .سر راه هم یه سری به اون مغازه روستایی بزنه. تخم مرغ محلی، ماست چکیده، نون داغ. یا شاید هم دلش می خواد بره دربد و درکه. از اون باریکه بگذره آواز بخونه. یه کم روی یکی از اون سنگ ها بشینه همون وسط کنار اب، پاشو بذاره تو آِّب و تا وقتی یخ نکرده درش نیاره. من اینجا بودم. داشتم کوه رو بالا می رفتم، هوا خوبتر شده بود و چه حسی قشنگی! پاهام داشت رو سنگها کشیده می شد انگار زیادی بالا اومده بودم باید یه کم بشینم نفسی تازه کنم یه چای تو همون استکان های کمر باریک با خرما بخورم و گاهی هم به حرفهای پیرمردهایی گوش بدم که روی اون تخت بغلی دارن خاطرات قبل از انقلابشون رو می گن. از روزهای خوبشون، روزهایی که دیگه وجود ندارن. و من اصلن نتونم تصور کنم اون روزهای خوب چه شکلی بودن اصلن چه طعمی داشتن. نوستالژی تو نوستالژی. من هنوز وسط دربد بودم. دلم می خواست همون جا روی همون تخت بشینم هی قلیون،چایی ، چایی و صدای آب هندونه های رو دنبال کنم که توی آّب قل می خوردن.
رو دستم زد کجایی؟ من می گم می دونی وقتی ایران رفتم اولین جایی که دلم می خواد برم کجاست؟ می گم کجا؟
می گه همون جا تو فرودگاه امام خمینی یه راست می رم دسشویی یه سیر می رینم... آره می رم دسشویی، یه دسشوییه حسابی می کنم. به نظرت دسشویی های فرودگاه ایرانیه هنوز یا نه فرنگیش کردن؟.. اما من هنوز دربند بودم با دیزی و طعم دوغی که دیگر داشت با بوی دسشویی های فرودگاه قاطی میشد. با توام فکر می کنی فرنگیش کردن یا ایرانیه هنوز.. دهنم گس میشه و گس تر و قیافه ای زنی میاد تو ذهنم که دم دسشویی فرودگاه نشسته تا تو یه اندازه ای که ریدی یا نریدی سکه ای تو دسش بندازی ... .

خواب

خواب دیدم ، من بودم و مامان و پسر بچه ای که نمی دونم آرش بود  یا امیر. قرار بود مهمان بیاد مهمان هم مادر بزرگ بود. و عمه هم همچنان در خواب مریض بود. من می خواستم برم میوه بخرم که مادربزرگ آمد مهمان میوه داشته باشیم. بعد یهو دیدم همون پسربچه گریه کنان اومد و گفت عمه مرده. همه جا اگهیش رو زدن. من هم از  تو پنجره بیرون رو نگاه کردم یه جایی بود مثل قبرستون و بزرگای فامیل نشسته بودن و داشتن انگار قبر رو آماده می کردن.

خواب مرده می گن خوبه خدا کنه خوب باشه

برای آوین ،


  
می دونم اینقد کوچلویی که حتی هیچ تصوری از دنیا نداری چه برسه به این که نوشته های من رو درک کنی، اما من برای دل خود می نویسم برای دل گرفتگی های خودم که حالا با اومدن تو به کمی اروم شده. روزی آنقد بزرگ می شوی، آنقدر بزرگ، که این نوشته رو بخونی آرزو می کنم دنیا به خاطر قدم ها ی شیرین تو و تمام دل ها وچشم های پاک کوچولوهایی که این روزها دنیا می یان و یا دنیا اومدن، کمی ارومتر شه و مردمانش اندکی مهربانتر و ساده تر،فقط کمی مهربانتر و بی ریاتر، تا دیگر دلمان نلرزد وقتی خواستیم آمدن کسی رو به این دنیای پر از نامهربانی و دروغ ، شاد باش بگوییم.
آوین ، نازنین کوچولو به دنیا خوش اومدی اقامت خوشی رو باعشق و آرامشی که در اسمت جاریست ،برات آرزو می کنم

مرگ

  •  اون زنی که تو خواب قرار بود منو ببره زن دائی بابام ( دی مع الی) بود.

مرگ:

امروز روز عجیبی بود ،حس عجیبی داشتم. برای لحظه ای مرگ رو تجربه کردم .واقعیت یا
خیال، من امروز مرگ رو برای لحظه ای حس کردم . حس عجیبی بود یه حس اروم، بدون ترس. برای لحظه ای از دنیا و تمام تعلقاتش رها شدم، احساس سبکی می کردم، یه احساس بی وزنی در جسم وروح. این حس شاید اول ذهنی بود، اما اشفتگی های جسمی هم بهش اضافه شد و باعث شد من برای لحظه ای واقعن حس کنم دارم میمیرم. لحظه ای که به هیچ چیز نتو...نستم فکر کنم به جز لبخندی که بزور روی لبم می اوردم تا اگر ماندنی شدم کج وکوله نشوم و اگر رفتنی شدم با لبخند بروم . مثل همیشه روزم رو شروع کردم بدون اینکه به مرگ فکر کرده باشم. داشتم یه قسمتی از کتاب پیاژه رو می خوندم . ساعت یه ربع به دو بود. اصلن غرق خوندن بودم که یهو احساس کردم تا لحظه ای دیگر نیستم. احساس کردم دارم به رفتن نزدیک می شم و اصلن هم حس بدی نداشتم دچار یه بی حسی شده بودم، انگار تو خلا بودم . سریع حسم رو تو چند خط نوشتم و اون رو تو بلاگم گذاشتم . همین که مطلب رو تمام کردم. بدنم شروع به لرزیدن کرد، دستام بی حس شد و تپش قلبم خیلی سریع تر شد . هیج حسی تو صورتم نداشتم و لبام کرخت شده بود . دیگه واقعن فهمیدم که این یه حس نیست و یه واقعیته من دارم می میرم. در لابراتوار رو باز کردم و رفتم تو سالن . که اگر اتفاقی افتاد کسی منو ببینه. این حس حدود یه ربع طول کشید و تو این یه ربع من به هیچ چیزی فکر نمی کردم جز مرگ. تقریبن مطمئن شده بودم که لحظه ای دیگر نیستم . اما خوب این اتفاق نیفتاد . بعد از اون یه ربع که شدیدن به مرگ نزدیک شده بودم و یا فکر می کردم دارم لمسش می کنم. قلبم اروم تر شد اگرچه هنوز به حالت عادی بر نگشته بود اما شدتش کمتر شده بود . هنوز حس مرگ رو داشتم از دانشکده اومدم بیرون و رفتم کلینیک . اگر چه دو- سه ساعتی طول کشید که دکتر رو ببینم و درست موقعی منو معاینه کرد که دیگر اروم شده بودم . اما این دو-سه ساعت با تمام وجود در قلب و دست چپم درد رو حس می کردم چیزی که باعث شد فکر کنم حسی که امروز برای مردن داشتم یه حس واقعی است.
دیشب خواب عجیبی دیدم ، خوابی که شاید امروز کمی تعبیر شد. هیج وقت تو زندگی ام به زیارت خونه خدا فکر نکرده بودم چه اون روزها که خیلی مذهبی بودم وچه بعدش که دیگر مذهب رو از زندگی ام جدا کردم. اما دیشب تو خواب من زائر خونه خدا بود و اطرافم پر شده بود از مردان وزنانی که سالها پیش مرده بودند. عده ای منو همراهی می کردند و عده ای هم به بدرقه ام اومده بودن. خوابی عجیب و طولانی بود چیزیش یادم نماده فقط یادم می یاد که قرار بود ساعت 2 راهی شوم، همون ساعتی که من امروز مرگ رو لمس کردم . یکی از زنانی فامیلمون که دو سالی است مرده است قرار بود با من بیاید و دلخور بودکه چرا زودتر نرفتم. تو خواب هم به ساعت دو نرسیدم همه اتفاق های که افتاد قبل از این ساعت بود . من حتی تو خواب هم راهی نشدم و همه چیز قبل از ساعت دو متوقف شد... اتفاقی که امروز برایم افتاد شاید تعبیر خوابی بود که دیدم .وقتی از این مدل خواب ها می بینم، مخصوصن وقتی پای مرده ای در میان باشد تعبیر می شود.. هر چه بود امروز من ماندم ولی یه چیز رو خوب فهمیدم که مرگ اصلن برای انکه که میرود دردناک نیست شاید خوشایند هم باشد . درواقع مرگ فقط انهایی رو غمگین می کند که با رفتن کسی تنها می شوند. درد مرگ،اندوه و تنهایی انهایی است که می مانند، نه انهایی که می روند.
Afficher la suite

حس مرگ

حس عجیبی دارم امروز، حس ادمی که داره برای مرگ اماده میشه و اصلن هم ترسی نداره، یه حس اروم ، انگار دارم به دیدار یه دوست میرم.دیگه ترسی ندارم . فکر می کنم خوب دنیا نیومدم، شاید باید دوباره از نو دنیا بیام تویه دنیای جدید با یه کودکی اروم و بی تنش و روزهای بی استرس و درد.

گاه

در زندگی، گاه های وجود دارد که فکر می کنی داری به شدت شکنجه می شوی، اما نمی دانی به چه گناهی ! این شکنجه، گاه گاهی تکرار می شود ، به گونه ای که فکر می کنی، نه به یقیین می رسی که باید درد بکشی. گویی تمام عناصر طبیعت مصصم شدند تا کاری کنند که دردت بگیرد. گاهی اینقد درد می کشی که از آستانه دردت می گذرد.آن وقت با دردت کنار می آیی، اما گویی همیشه انسان هایی هستند که ازت سوال کنند و تو نه برای سوال انها جواب داری، نه برای علامت سوالهای بزرگی که تو چشمانت سالهاست خیس خورده اند . دیگر درد، درد دل نیست درد سوالهایی است که بی پاسخ مانند .

یک سالگی

امروز دقیقا یک سال است که  در سرزمینی  که سرزمینم نیست زندگی  می کنم.  

تو این یه سال در هوایی نفس کشیدم ،اگرچه لطیف و عاری از دود اما گاهی طعم دلتنگی  میداد،  گاهی دلم گرفت گاهی بارون شدم،گاهی مبهم میان بودن و نبودن، گاه خندیم، دوست شدم، همراه شدم گاه با انهایی که همراهم ماندند و گاه با انهایی که دگر همراهم نیستند، گاه اشتباه کردم، اشتباهاتی که خودم رو به خاطرشون سرزنش می کنم و گاهی هم به خود حق می دهم، گاهی  از دست دادم انهایی که دوستشان داشتم، انهایی که دیگر هیج گاه   نمی بینمشان.... تو این گاه به گاههای زندگی بیشتر فهمیدم که زندگی فاصله گاهی است با گاه هایی که رفته اند . گاه هایی که هنوز نیامده اند.

آرامش

اون روز صبح وقتی ساعت 4 صبح برای شرکت  در یه کنگره از خونه اومدم بیرون، بی اختیار یاد خبری افتادم که  از تجاوز 4مرد به دختری  دانشجو در ایران خونده بودم.

اون روز  بی هیچ ترسی تمام مسیر رو پیاده تا  محل قرار با استادم طی کردم و وقتی ساعت 1 شب استادم، اساتید  دعوت شده رو تا هتل رسوند ازم خواست که بمونم تا  منو خونه برسمونه، نپذیرفتم و گفتم پیاده میرم و ترسی ندارم خیابون های خلوت رو قدم بزنم .

گفتم اینجا مونترال است نه ایران  که ساعت 10 شب به بعد جرئت نکنی از خونه بیایی بیرون، جایی که شب صدای بوق ماشین هایش رو بیشتر حس می کنی با راننده هایی  که با چشمان گرسنه شان، جستجوگران شبند...

اینجا بلاد کفره !همون جایی که سالها در ذهن ما  بلاد کفر وبی خدایی بود؛ جایی  ناامن با خیابان های پر از مردان مست که به زنان تجاوز می کنند؛ جایی که عاطفه، خانواده، محبت، دوستی و ارزشهای انسانی  معنی نداره  و ایران جایی است که بهترین خدا رو داره؛ جایی  که امنیت، آرامش و دوستی  حاکم است! 

سالها به  اندیشه مان خیانت کردند؛ خیانتی که باعث شد فکر کنیم برترین نژاد، برترین مردمان، باهوشترین و با فرهنگترین مردمان روی زمین هستیم. انقدر که وقتی یه ایرونی موفقیتی کسب می کنه ، تو بوق و کرنا می کنیم که ایرونی همه جا موفقه بی انکه ببینم دنیا مردمانی موفقتر هم داره که باهوشند ولی نژادشون ایرونی نیست .

هنوزنگرانی پدرم رو از یاد نبردم که همیشه می گفت وقتی توی اتاق پرو میری حواست به زیر
پات باشه؛ حواست باشه دوربینی نصب نباشه. بعید می دانم  مادران بلاد کفر این توصیه رو به بچه هاشون بکنند.

به  اندیشه مان خیانت کردند؛ به حدی که گاهی برایمان سخت بود بپذیریم مردمانی از نژاد  وخاکی دگر احساس و عاطفه دارند، یادم میاد سالها پیش وقتی تو یه سفر دانشجویی به  فرانسه توی مترو پاریس زنی رو دیدیم گه گریه می کرد با خود گفتیم مگر این موجودات یخی اشک هم دارند! و یاوقتی توی پارکی تو شهر  نیس  مادری رو دیدیم که بچه اش رو می بوسید با تعجب نگاهش می کردیم که مگر غیر از مادر ایرانی،  زنی دیگر هم حس مادری داره!

شبی رو یادم میاد که  تو تهران منتظر تاکسی بودم که به خونه دوستم برم، چند ماشین برایم نگه داشتند، طفلی ها خیلی مهربون بودند و قصدشان خیر بود! فقط می خواستند شبی در خوش گذرونی همراهیشون کنی! وقتی بی میلی منو دیدند رفتند اما یه پژو همچنان مصر بود ، رفتم و به شیشه زدم که شما خجالت نمی کشی ! زن و خواهر نداری؟ خندید و گفت : وا چه ربطی داره!

اینجوری شد که آرامش و امنیت رو جوری دیگر معنی کردیم؛ آنجوری که پلیسی که مسئول امنیت است توصیه می کند برای اینکه بهمون تجاوز نشه مسیر رو با دقت انتخاب کنیم، استدلالی  که نتیجه ی منطقیش اینه که اگر مردانی از برترین نژاد دنیا بهمون تجاوز کردند؛ بدانیم مقصر خودمون بودیم که به رنگ تاکسی ، پستی و بلندی مسیر و چشمان راننده  توجه نکردیم !