هزاران سال است که رفتی. هزاران سال است که آغوش منو
ترک کردی. سرد شدم مثل سرزمین قطب جنوب. انگار هزاران سال است که خورشید رو ندیده
ام. هنوز جای بوسه هات رو رو چونه ام حس می کنم،یادته همیشه می گفتی عاشق چونه ات
هستم. هنوز گاهی حس می کنم هستی کنارم، همین نزدیکی ها، دستت رو گذاشتی زیر چونه
ت وزل زدی تو چشمای من و می گی یه چیزی می دونستی و من با اینکه می دونستم چی می
خوای بگی. بگم نه چی؟ و تو می بگی اینکه من خیلی دوستت دارم. من هم هر بار سرم رو
تکون می دادم و می گفتم نه این یکی رو نمی دونستم. بعد با هم بلند بلند می خندیدم.
گاهی فکر می کنم کاش هیچ وقت نمی شناختمت.کاش هیچ وقت نمی دیدمت. اما گاهی هم فکر
می کنم چه خوب شد که تو دانشجو بودی و من استادت. چه خوب شد اومدی. تو اومدی و من
بعد هزاران سال واقعن زندگی کردم.عاشق شدم و عشق واقعی رولمس کردم. ساکترین
دانشجوی کلاسم بودی. حرف نمی زدی. ساکت گوشه ای می نشستی وزل می زدی تو چشمای من و
وانمود می کردی داری درس گوش می دی، اما تو نبودی انگار گم شده بودی .انگارجای
دیگه ای سیر می کردی، حرف نمی زدی اما یه دنیا حرف تو چشما ت بود. روز اخر کلاس رو
یادته، نگات کردم حس کردم دیگه داره همه چی تموم میشه، دیگه بانوی ساکت کلاسم رو
نمی بینم. نگام کردی حس کردم قراره چیزی بگی. گفتم با من کاری داری؟ سوالی داری؟
سرت رو پایین انداختی و گفتی یه سوال کوچیک داشتم. با هم به اتاقم رفتیم حالا تنها
بودیم من بودم و تو . سرت رو باز پایین انداختی. لبات تکون خورد اما دوباره ساکت
شدی. گفتم بگو چی ناراحتت می کنه. گفتی چیزی نه ناراحتم می کنه نه خوشحال اما ...
بهت نزدیک شدم انقدر که صدای نفس هات رو می شنیدم که حالا تند تر شده بود. گفتی نمیشه.
سخته گفتنش. سرت پایین بود به خودم انقدر جسارت دادم که دستهای کوچکت رو تو دستم
بگیرم و وانمود کنم همه چی عادی است. می لرزیدی، دستم رو دور کمرت انداختم، حالا
دیگه اینقد بهت نزدیک شده بودم که گرمای صورتت رو حس می کردم. دستم رو لای موهات
بردم و شروع کردم به بوسیدنت. احساس کردم تو هم یه بار منو بوسیدی. شاید هم دوست
داشتم اینطور فکر کنم و تو منو اون روز بوسیدی. تو اغوشم بودی هنوز می لرزیدی.
گفتم نمی خوای بگی چی می خواستی بپرسی. لبخندی زدی و گفتی دیگه لازم نیست. اصرار
کردم و تو سرت رواوردی در گوش من و گفتی یه چیز رو می دونستی گفتم چی ؟ گفتی اینکه
من خیلی دوستت دارم. با هم خندیدیم اون روز هر دومون یه چیز رو فهمیدیم، اینکه چقد
همدیگه رو دوست داریم..
ساعت 6 عصرها رو یادته، تمام عصرهایی که با اومدن تو رنگ دیگه ای گرفت. دیگه غم ساعت های 6 عصر رو حس نمی کردم. این ساعت هر روز برایم ساعت زندگی بود. از دانشگاه برمی گشتم. بوی شکلات داغ و شامی که پخته بودی همه جا پیچیده بود. کلید رو به در می انداختم و انقدر لفتش می دادم تا تو بیایی در رو باز کنی بعد دور همون میز کوچیک گوشه سالن که خودت عاشقانه چیده بودیش، می نشستیم و شکلات داغمون رو می خوردیم .بعد من پیپ می کشیدم و تو دوباره عاشق تر می شدی ومنو بین دود غرق در بوسه می کردی و می گفتی می دونی وقتی پیپ می کشی بیشتر عاشقت می شم و من هی پیپ می کشیدم و می کشیدم و تو هی بیشتر عاشق می شدی . بعد دستت رو گردنم می نداختی و بمی گفتی یعنی عزیز تر و شیرین تر از تو کسی تو این دنیا هست؟ و بعدنمی ذاشتی که من جوابت رو بدم و خودت می گفتی معلومه که نیست. این روزها دلم می خواد زمان برگرده و بهت بگم اره هست و اون هم توی. اما اون روزها اینقد خودخواه بودم که نمیخواستم عزیز تر از من کسی باشه. می دونستم هست واین روزها که هزاران سال پیرتر وشکسته شدم می دونم هست. اون تویی. تو عزیزترین و زلالترین عشق تو این دنیا بودی و هستی. موهات رو خیلی دوست داشتم. رنگ قشنگی داشت. دوست نداشتی موهات رو رنگ کنی. می گفتی رنگ طبعیشون رو بیشتر دوست دارم. تو همه چیزت بکر بود. مثل طبیعیتی دست نخوره بودی. مثل آبی بودی که هیچ غباری به خود ندیده. یه روز اومدی و گفتی می دونی زن همسایه بهم می گه موهات سفید شده، برو رنگش کن یهو دیدی عشقت فکر کرد پیر شدی رفت سراغ عشق دیگری گرفته ها. خندیدم و خواستم سر به سرت بذارم و گفتم خوب شاید زن همسایه راست بگه. اخم کردی و گفتی بدجنس.من چقد اخم کردنت رو دوست داشتم. موهات رو رنگ نکردی،اما زندگی رنگ دیگه ای برای موهات می خواست.
یادته اون روز، همون روز کوفتی که اون دکتر لعنتی تو چشم های قشنگ قهوه ایت زل زد و گفت: در بهترین حالت اگر درمان جواب بده، می توی 6 ماه زنده باشی. وقتی این رو گفت. افتادم، دیگه چیزی رو نمی دیدم همه چی رنگ غبار گرفته بود. روی زمین افتاده بودم انگار دنیا با تمام سنگینی هاش رو ی سرم خراب شده بود. اما تو ایستاده بودی،انگارنه انگار اون دکتر لعنتی خبر مرگت رو میداد. دستم رو گرفتی، بلندم کردی و گفتی چیزی نیست عزیزم، تو باید باشی، زنده باشی، نفس بکشی، بخندی و زندگی کنی. وقتی تو زندگی کنی من هم هستم. دلگیر نباش عزیزم. بعد هم رو کردی به اون دکتر لعنتی و گفتی اخه این جور خبرا رو که اینجوری به ادم نمی دن. از خودم خجالت کشیدم. تو به دلداری نیاز داشتی اما این تو بودی که داشتی منو آروم می کردی.
موهای قشنگت بدون اینکه رنگشون کنی یا حتی سفید شن، یکی یکی ریخته شدند. داشتی آب می شدی، این داروهای لعنتی رمقی برات نذاشته بود. خسته بودی و بی حوصله، اما هنوز هم ساعت های 6 عصر شکلات داغ می خوردیم و می گفتی یادگار عشقمونه باید همیشه زنده بمونه. همیشه تو غذا می پختی . دلگیر می شدم ازت و می گفتم بذار یه بارهم من بپزم یا اینکه بذار یه بار هم از بیرون غذا بگیریم. تو اخم می کردی و می گفتی این غذا یه چیزی توشه که هیچ رستورانی نداره بعد هم سرت رو می اوردی در گوش من و می گفتی این غذا طعم عشق داره می دونی یعنی چی؟ یعنی با عشق پخته شده. بعد هم دوتایمون می خندیدیم و من فکر می کردم که چقد خوشبختم که تو رو دارم.
یه روز شام ماهی پخته بودی. یادته؟ کنارم نشسته بودی و تیغ
های ماهی رو برام جدا می کردی .ازم پرسیدی راستی ماهی ها هم عاشق میشوند و من
خندیدم گفتم حتمن میشن. گفتی اگه من و تو این ماهی رو از عشقق جدا کرده باشیم چی ؟
روزهای اخر بی رمق تر شده بودی. دیگه حتی نمی تونستیم شکلات
داغمون رو بخوریم. یادته اون روز همون روزی که از پیش همون دکتر لعنتی اومدیم خسته
بودی و بی حال. روی مبل افتاده بودی. در زدن. زن همسایه بود یه ظرف غذا اورده بود.
گفت: دیدم خانمتون حالش خوب نیست، حتمن دیگه نمی تونه غذا بپزه براتون یه کم غذا
اوردم. نگات کردم سرت رو تکون دادی و من غذا رو برداشتم. گفتم بیا بخور. ظاهرش که
خوبه، اما بوی غذاهای تو رو نمیده. به زور لبخندی زدی و گفتی نوش جانت، تو بخور،
من میل ندارم. گشنم بود. تند تند شروع کردم به خوردن غذا. گفتی حتمن خوشمزه اس که
اینقد با اشتها می خوری. گفتم: خوبه، اما نه به خوبی عذاهایی تو. لبخند ی زدی
انگار حرفم رو باور نکردی. رفتی دسشویی صدای عق زدنت رو شنیدم، صدایی که با هق هق
گریه همراه بود. اومدم در زدم گفتم: حالت خوب نیست گفتی: نه خوبم، اثر دارهاست.
اما این روزها می فهمم اثر داروها نبود. خودت گفتی اون روز نسبت به بقیه روزها
بهتر بودی. این روزها یاداشت هات رو میخونم. یادداشت اون روزت رو دیدم که نوشته بودی؛
از هزاران سرطان بدتر است که انقد ناتوان بشی که نتوانی برای عشقت غذا بپزی و عشقت
غذای زن همسایه رو با اشتها بخوره و وانمود کنه که مزش زیاد هم خوب نیست. امروز تو
غذا می خوردی و من حس زنی رو داشتم که عشقش رو لخت در بغل زن همسایه می بینه. تو
می خوردی و من فکر می کردم لقمه لقمه داری خیانت قورت می دی . حالم بد شده بود نه
از دارهای لعنتی، نه حس کردم دارم خیانت بالا می یارم. عزیزم خودخواهی س، اما کاش
اون غذا رو نخورده بودی و یا کاش اینقد با اشتها نمی خوردی. و من چه بی رحم بودم
که حال اون روز تو رونفهمیدم و اینطور تو رو به گریه انداختم. روزهای بعد دیدم یه
عالمه غذا پختی و بسته بندی کردی و گفتی من که نمی دونم دقیقن کی می رم بذاره تا
هستم، تو محتاج زن همسایه نباشی بوسیدمت و گفتم من فقط دوست دارم محتاج تو باشم تو
فقط زنده بمان. قول می دی . اشک تو چشمات جمع شده بود بغضت شکست هیچ کدوممون دیگه
نتونستم حرفی بزنیم. این روزها که تو رفتی. من هزاران سال پیر
شدم زن همسایه هنوز هر وقت منو تو راه پله ها می بینه یه ظرف غذا میاره. اون هم
حتمن فهمیده که من بی تو راه آشپزخونه رو بلند نیستم. اما باور کن من بعد از اون
روز، دستپخت هیچ زنی رو نخوردم. هنوز از غذاهایی که تو درست کردی مونده. می دونی
هر روز ساعت 6 عصر که میشه یه کم از غذاهات رو می ذارم گرم شه. شکلات داغ درست می
کنم و خودم میرم از خونه بیرون. دوباره راه پله ها رو میام بالا بوی غذای تو می
پیچه و بوی شکلات داغی که همیشه با هم می خوردیم. بعد یواش یواش میام بالا. کلید
رو تو در می چرخونم و لفتنش می دم وانمود می کنم قفل مشکل داره تا تو بیای و در رو
باز کنی، اما همین جا متوقف میشم اگر هزاران سال هم پشت در بمانم تو دیگه نیستی.
تو دیگه در رو بازنمی کنی. من هزاران سال است که پشت این در مانده ام.
هیچ گاه فاصله برایم دلتنگی نیاورد. دلتنگی هایم بیشتر برای آنهایی بود که یه خیابان و یه کوچه با من فاصله داشتند و من نمی تونستم ببینمشان، در آغوش بگیرمشان و ببوسمشان. هیج گاه از رفتن نترسیدم، می دانستم حتمن بازخواهم گشت و آنهایی رو که جا گذاشته ام دوباره یه روزی خواهم دید. ترس من بیشتر از ماندن بود و تماشای رفتن آنهایی که دوستشان داشتم، چون هیچگاه مطمئن نبودم به اینکه آنهایی که می روند و می گویند: " به امید دیدار" برمی گردند. دلتنگی من بیشتر از رفتن آدم هاست که می دانم خودم روزی برخواهم گشت و تمامی آنهایی رو که دوستشان داشتم دوباره در آغوش می گیرم.
عصر یکشنبه است، از همون عصرهایی که جمعه هایش رو دیده ایم. اما اینبار بارونی، هوا شرجی نیست. گرم نیست، دنبال سایه نمی گردی، صدای وور وور کولر ها نمی آید، مگسها وز وز نمی کنند، صدای ریختن چای تواستکان کمر باریک مادربزرگ نیست، مادربزرگ خیلی وقت است رفته است بدون اینکه بگوید به امید دیدار. چای لیمو نیست، قند نیست، حالا دیگر اسپرسو می خوری، عرق نمی کنی، عرق می خوری. اما غروب همون غروب است و دلتنگی همان دلتنگی. زندگی همان است باور کن چیز جالبی ندارد. حتی اگر بارها و بارها رفته باشی.
می دانی رفتنم فقط برای این بود که رفته باشم، رفتم تا تو بمانی و من یه روز برگردم. نمی خواستم بمانم و تو بروی. من به "امید دیدار تو" اعتماد نداشتم. می دانستم بری برنمی گردی و دیداری دیگر نیست. اما تو زرنگی کردی و رفتی و منو میون این روزها جا گذاشتی.
هر روز از از این کوچه عابرانی میگذرند. بی آنکه بدانند کسی از پشت پنجره، پنجره همان خونه ای که درست در کنج کوچه است، زنی است تنها، زنی که هنوز امیدوار است روزی یادت بیاید گفته بودی " به امید دیدار". از این خیابون گذشتی یادت باشه، کمی سرت رو بچرخانی درست کمی طرفتر، پنجره ی کوچکی است، نگاه کن. زنی تنها هنوز منتظر توست.
می دونی گاهی فکر می کنم کاش می آمدی فقط یکبار و با خودت تا می تونستی فراموشی می آوردی. یا کاش اصلن هیج وقت نبودی، نمی آمدی تا بروی و بگویی" به امید دیدار"
این روزها فکر می کنم کاش می شد دوستت نداشت، از این دوست داشتن متنفرم، حالم از خودم بهم می خورد از اینکه دوستت دارم. دوست ندارم دوستت داشته باشم، اما دوستت دارم و می دانم روزی این دوست داشتن، مرا خواهد کشت. اگر دوستت نداشتم دیگر "به امید دیدار" گفتنت برایم مثل مرگ نمی شد. دیگر مهم نبود کی از این کوچه خواهد گذشت. مهم نبود تو یه خیابابون آن طرفتر زندگی می کنی، نفس می کشی و من در حسرت شنیدن نفس های تو خودم رو به خواب می زنم، شاید خوابت رو ببینم و وانمود کنم زنده ام و دارم زندگی می کنم. اگر دوستت نداشتم چقد خوب می شد انوقت حتی نفس کشیدن تو مهم نبود. اصلن نبودنت مهم نبود، انوقت شاید دلم کمی خنک می شد.
و شاید هنوز " به امید دیدار" قشنگتر از فراموشی است. اما دلتنگی مرگ است مرگ.
هر شب که می خوابم،هر صبح که از خواب بلند میشم، هر روز که غروب میشه و می ایستم کنار همون پنجره کوچیک اتاقم که تو کوچه باز میشه، با یه استکان چای داغ، رد خورشید رو رو تنم دنبال می کنم با مردمانی که هر روز از این کوچه می گذرند بدون اینکه بدونن تو این خونه، همین خونه کوچیک که پنجرش رو به مردم کوچه بازه، زنی زندگی می کنه که می هر روز به خودش می گه امروز اخرین روزی است که به تو فکر می کنم، به صدای قشنگ مردونت، به لبخندات که بوی زندگی می داد، به خنده هات که منو می برد تا ته دنیا، به راه رفتنات، به نگاهت که زوم می شد تو چشمام، به جستجوی چشمات وقتی منو می پایید، به صدا زدنت، به تن صدات وقتی اسمم رو صدا می زدی، به بوسه هایی که هیچ وقت رو لبات ننشست، به هم اغوشی هایی که هر شب داشتیم ونداشتیم. به صدای نفسات که اینقد نزدیکن که فکر می کنم دارم خودم نفس می کشم. به گرمای تنت که هنوز رو تنم مونده، به اغوشی که بوی تو رو داره، اما تو رو نداره، تو نیستی اما همه جا هستی، همه جا . می خوام دیگه نباشی، می خوام هر صبح که بلند میشم تنم بوی تو رو نده، می خوام دیگه بوسه ای برات نفرستم. می خوام فقط خودم باشم و استکان چای داغ و تنهایی ای غم انگیزی که تو ویرانش کردی. بگذار خودم باشم و آغوشی که از تو خالی مونده، بگذار تنم بی بوی تنت صبحو ببینه. بگذار زندگی کنم بی تو، بی یاد تو، بی بوی تن تو، بی بوسه هات، بی صدات. ای همه چیز و هیچ، بگذار زندگی کنم. از اغوشم بیا بیرون، بیرون و انقدر دور شو که دیگه ازت ردی نمونه. می خوام زندگی کنم زندگی.
گاهی فکر می کنم کاش ما هم مثل اون عروسک های کودکی هامون بودیم که دست،سر و پاشون جدا می شد. اونوقت کلمون رو می کندیم می بردیم زیر شیر آب داغ خوب با شامپو می شستیم. قسمت های سیاه شده رو هم تو وایتکس می ذاشتیم. اینجوری شاید می شد از شررویاهای بیخود، آدم هایی که سهممون ازشون فقط به رویاس وهر چی بی خودی تلنبار شده تو کله مون راحت می شدیم. بعد که خوب پاک می شد می ذاشتیم سر جاش شاید فرصتی برای زندگی کردن پیدا می کردیم. واقعن دلم می خواد بعضی ها در خاطرم نباشن،نه یادشون، نه خاطراتشون و نه زخم هاشون. دلم یه زندگی بی رویا می خواد.
دلت روشنی می خواد و یه راهنما، یه راهنما که به روشنی، راه رو بشناسه. خسته شدی، می دانم از بس که با این چراغ قوه که به چند تا باطری بی جون وصله، راه رو طی کردی. هی زمین خوردی، تنت،روحت زخمی شده هر بار. هر بار برای یافتن باریکه ای از سنگلاخ ها گذاشتی با جاده های که همیشه برای تو پر از درخچه های خار دار بوده. تصورکن، با یک چراغ قوه بخواهی راه یه این سختی رو طی کنی. یه راهنما می خوای. راهنمایی که دستت رو بگیره و راه رو برات روشن کنه. شاید کمی. همینه هم خوبه. راهنمایی که یه کم از بار کوله پشتیت رو از دوشت برداره و بی منت همراهیت کنه. این خستگی راه، مقصد رو برایت بی اهمیت کرده. می دانم چاره ای نیست. حتی راه های روشن و راهنما ها هم به بی عدالتی تقسیم شده اند و سهم تو همین است. همین چراغ قوه با باطری های نیم جونش. این قانون دنیاست دلکم. باید زمین بخوری انقدر که از درد، زندگی کردن رو از یاد ببری. گوش نده به حرف های آنهایی که زمین نخورده، تو را به صبوری دعوت می کنن. همون هایی که نمی دانن زندگی با نور یه چراق قوه چیست .آنهایی که سراسر راهشان خورشید نور افکنی کرده. آنهایی که گوشه به گوشه زندگی شان بی دغدغه ی تاریکی، روشنی رو پیش گرفتن و رفتن. به حرف هایشان گوش نکن. صبوری بزرگترین دروغی است که به تو گفته اند. صبوری فقط دیدن روزهای سوخته ات رو برایت آسان می کنه، بی خیالت می کنه که از یاد ببری چه بر سرت آمده. اما دردت همچنان هست،رنجت هست و روزهایی که دیگر وجود ندارن. با صبوری سنگین تر می شوی سنگین تر از قبل.. دلکم این راه توست. روشنی برای دیگری ست این قانون دنیاس. یکی در روشنی از عشق می زاید و دیگری از درد. صبوری نکن صبوری.