خسته بودم خیلی، نه از درس خوندن از چیزهای دیگه که نمیشه گفت و نوشت. هیچ راه حلی هم نداره جز تحمل کردن. اومدم خونه ساعت 4 بود. گشنم بود، غذا نداشتم سر راه یه رون گرفتم. قاطی کردم با چیزهای دیگه که بهش بیاد و بشه خورد. میوه نداشتم یعنی هیچی تو خونه نبود. حس رفتن حتی تا سر کوچه رو نداشتم. اصل فکر کردم حتی اگه برم توان انتخاب کردن میوه ها و اینکه بدم به ان اقاهه سریلانکلایی رو نداشتم. این اقاهه و خانمش و بچش مغازه شون رو می گردونند. تنها مغازه ای تو مونترالن که وقتی وارد می شی، نه بهت سلام می کنن، نه موقع خداحافظی، خداحافظی. حتی موقعی که کیسه خرید رو بهت می دن تشکر هم نمی کنند. مغازش هم همیشه شلووغه، اشغالاش رو هم می فروشه. میوه های دور ریزش رو بسته بندی می کنه و مردم می خرن. خیلی ها، خیلی ها که به قیافشون نمیاد اشغال خر باشند، با اینکه این اقاهه و خانمش و دختراش اخمو هستن اما باز مشتری های خودشون رو دارند. اینقد برام سوال بود که چرا اینا- تو کشوری که هر جا وارد شی میزبان با روی باز و لبخند تو رو می پذیره- اینجوریند که رفتم ازشون پرسیدم شما کجایی هستین. فهمیدم مال سریلانکا هستن
.
خوارکم رو که خوردم دراز افتادم رو تخت، خوابم برد، اصن نفهمیدم کجام، اما خوابم هیچ وقت سنگین و عمیق نیست. وقتی بیدار شدم هوا هنوز روشن بود نمی دونستم صبح یا بعد ظهر. خواب جنگ دیده بودم. خواب دیدم من، بابام، مامانم، داداشم که خیلی کوچیک تر شده بود و مادر بزرگم داشتیم فرار می کردیم. می خواستیم سربازهای دشمن بهمون نرسند. راه افتاده بودیم تو یه جاده دراز، ترس داشتیم. داداشم رو بغل کرده بودم و هی پشت سرم رو نگاه می کردم که مادربزرگم جا نمونه. قرار بود بقیه فامیل هم پشت سر ما بیان. شب شده بود. دیدم مامان و بابا یه جایی، گوشه ای کوه مانند رو پیدا کردن وبساط پهن کردن، مامانم داشت چای می خورد، تنها فلاسک چای همرامون بود. بابا دراز کشیده بود و من هنوز ترس داشتم. مامانم می گفت به درک که پیدامون می کنن، بذار یه کم چای بخوریم. بابا خواب بود و من پر از دلهره و ترس.

نمی دونم چرا من همیشه خواب جنگ وفرار کردن از دست سربازهای دشمن رومی بینم. همیشه هم مادربزرگم هست. بقیه مرده ها هستند و من همیشه نگران و پر از ترس.

میرم بیرون، ماست بگیرم از همون مغازه سری لانکاییه ، فرشته می گه مغازه پر چرکه. اما مهم نیست اخم دارن، مهم این که ماستش رو یه دلار و 50 سنت و گاهی بیشتر از جاهای دیگه ارزونتر می ده . تازه موز گندیده هم داره، من موز گندیده دوست دارم،خوشمزه تره، خوب چی کار کنم. این تنها جایی که موزگندیدهاشون خوب گندیدن. می خوام برم ماست بگیرم بیا م با خرما بخورم. جنوبی ها ماست رو با خرما می خورند.اصلن دسرشونه، همیشه قبل از غذا می خورند، خرما با ماست، ارده، ماسو( یه چیزی شبیه کشک مایع)و..
می دونم الان سحره و بابام حتمن هنوز ماست و خرما می خوره.من هم هوس کردم این رو بخورم یه جورایی تو رو یاد خونت می ندازه...

ا
Photo: ‎خسته بودم خیلی، نه از درس خوندن از چیزهای دیگه که نمیشه گفت و نوشت. هیچ راه حلی هم نداره جز تحمل کردن. اومدم خونه ساعت 4 بود. گشنم بود، غذا نداشتم سر راه یه رون گرفتم. قاطی کردم با چیزهای دیگه که بهش بیاد و بشه  خورد. میوه نداشتم یعنی هیچی تو خونه نبود. حس رفتن حتی تا سر کوچه رو نداشتم. اصل فکر کردم حتی اگه برم توان انتخاب کردن میوه ها و اینکه بدم به ان اقاهه سریلانکلایی رو نداشتم. این اقاهه و خانمش و بچش  مغازه شون رو می گردونند. تنها مغازه ای تو مونترالن که وقتی وارد می شی، نه بهت سلام می کنن، نه موقع خداحافظی، خداحافظی. حتی موقعی که کیسه خرید رو بهت می دن تشکر هم نمی کنند. مغازش هم همیشه شلووغه، اشغالاش رو هم می فروشه. میوه های دور ریزش رو بسته بندی می کنه و مردم می خرن. خیلی ها، خیلی ها که به قیافشون نمیاد اشغال خر باشند، با اینکه این اقاهه و خانمش و دختراش اخمو هستن اما باز مشتری های خودشون رو دارند. اینقد برام سوال بود که چرا اینا- تو کشوری  که هر جا وارد شی میزبان با روی باز و لبخند تو رو می پذیره- اینجوریند که رفتم ازشون پرسیدم شما کجایی هستین. فهمیدم مال سریلانکا هستن
.
خوارکم رو که خوردم دراز افتادم رو تخت، خوابم برد، اصن نفهمیدم کجام، اما خوابم هیچ وقت سنگین و عمیق نیست. وقتی بیدار شدم هوا هنوز روشن بود نمی دونستم صبح یا بعد ظهر. خواب جنگ دیده بودم. خواب دیدم من، بابام، مامانم، داداشم که خیلی کوچیک تر شده بود و مادر بزرگم داشتیم فرار می کردیم. می خواستیم سربازهای دشمن بهمون نرسند. راه افتاده بودیم تو یه جاده دراز، ترس  داشتیم. داداشم رو بغل کرده بودم و هی پشت سرم رو نگاه می کردم که مادربزرگم جا نمونه. قرار بود بقیه فامیل هم پشت سر ما بیان. شب شده بود. دیدم مامان و بابا یه جایی، گوشه ای کوه مانند رو  پیدا کردن وبساط پهن کردن، مامانم داشت چای می خورد، تنها فلاسک چای همرامون بود. بابا دراز کشیده بود و من هنوز ترس داشتم. مامانم می گفت به درک که پیدامون می کنن، بذار یه کم چای بخوریم. بابا خواب بود و من پر از دلهره و ترس.

 نمی دونم چرا من همیشه خواب جنگ وفرار کردن از دست سربازهای دشمن رومی بینم. همیشه هم مادربزرگم هست. بقیه مرده ها هستند و من همیشه نگران و پر از ترس.

میرم بیرون، ماست بگیرم از همون مغازه سری لانکاییه ، فرشته می گه مغازه پر چرکه. اما مهم نیست اخم دارن، مهم این که ماستش رو یه دلار و 50 سنت و گاهی بیشتر از جاهای دیگه ارزونتر می ده . تازه موز گندیده هم داره، من موز گندیده دوست دارم،خوشمزه تره، خوب چی کار کنم. این تنها جایی که موزگندیدهاشون خوب گندیدن.  می خوام برم ماست بگیرم بیا م با خرما بخورم. جنوبی ها ماست رو با خرما می خورند.اصلن دسرشونه، همیشه قبل از غذا می خورند، خرما با ماست، ارده، ماسو( یه چیزی شبیه کشک مایع)و..
 می دونم الان سحره و بابام حتمن هنوز ماست و خرما می خوره.من هم هوس کردم این رو بخورم یه جورایی تو رو یاد خونت می ندازه...
   
ا‎

ساعت 6 عصر :


هزاران سال است که رفتی. هزاران سال است که آغوش منو ترک کردی. سرد شدم مثل سرزمین قطب جنوب. انگار هزاران سال است که خورشید رو ندیده ام. هنوز جای بوسه هات رو رو چونه ام حس می کنم،یادته همیشه می گفتی عاشق چونه ات هستم. هنوز گاهی حس می کنم هستی کنارم، همین نزدیکی ها، دستت رو گذاشتی زیر چونه ت وزل زدی تو چشمای من و می گی یه چیزی می دونستی و من با اینکه می دونستم چی می خوای بگی. بگم نه چی؟ و تو می بگی اینکه من خیلی دوستت دارم. من هم هر بار سرم رو تکون می دادم و می گفتم نه این یکی رو نمی دونستم. بعد با هم بلند بلند می خندیدم. گاهی فکر می کنم کاش هیچ وقت نمی شناختمت.کاش هیچ وقت نمی دیدمت. اما گاهی هم فکر می کنم چه خوب شد که تو دانشجو بودی و من استادت. چه خوب شد اومدی. تو اومدی و من بعد هزاران سال واقعن زندگی کردم.عاشق شدم و عشق واقعی رولمس کردم. ساکترین دانشجوی کلاسم بودی. حرف نمی زدی. ساکت گوشه ای می نشستی وزل می زدی تو چشمای من و وانمود می کردی داری درس گوش می دی، اما تو نبودی انگار گم شده بودی .انگارجای دیگه ای سیر می کردی، حرف نمی زدی اما یه دنیا حرف تو چشما ت بود. روز اخر کلاس رو یادته، نگات کردم حس کردم دیگه داره همه چی تموم میشه، دیگه بانوی ساکت کلاسم رو نمی بینم. نگام کردی حس کردم قراره چیزی بگی. گفتم با من کاری داری؟ سوالی داری؟ سرت رو پایین انداختی و گفتی یه سوال کوچیک داشتم. با هم به اتاقم رفتیم حالا تنها بودیم من بودم و تو . سرت رو باز پایین انداختی. لبات تکون خورد اما دوباره ساکت شدی. گفتم بگو چی ناراحتت می کنه. گفتی چیزی نه ناراحتم می کنه نه خوشحال اما ... بهت نزدیک شدم انقدر که صدای نفس هات رو می شنیدم که حالا تند تر شده بود. گفتی نمیشه. سخته گفتنش. سرت پایین بود به خودم انقدر جسارت دادم که دستهای کوچکت رو تو دستم بگیرم و وانمود کنم همه چی عادی است. می لرزیدی، دستم رو دور کمرت انداختم، حالا دیگه اینقد بهت نزدیک شده بودم که گرمای صورتت رو حس می کردم. دستم رو لای موهات بردم و شروع کردم به بوسیدنت. احساس کردم تو هم یه بار منو بوسیدی. شاید هم دوست داشتم اینطور فکر کنم و تو منو اون روز بوسیدی. تو اغوشم بودی هنوز می لرزیدی. گفتم نمی خوای بگی چی می خواستی بپرسی. لبخندی زدی و گفتی دیگه لازم نیست. اصرار کردم و تو سرت رواوردی در گوش من و گفتی یه چیز رو می دونستی گفتم چی ؟ گفتی اینکه من خیلی دوستت دارم. با هم خندیدیم اون روز هر دومون یه چیز رو فهمیدیم، اینکه چقد همدیگه رو دوست داریم..


ساعت 6 عصرها رو یادته، تمام عصرهایی که با اومدن تو رنگ دیگه ای گرفت. دیگه غم ساعت های 6 عصر رو حس نمی کردم. این ساعت هر روز برایم ساعت زندگی بود. از دانشگاه برمی گشتم. بوی شکلات داغ و شامی که پخته بودی همه جا پیچیده بود. کلید رو به در می انداختم و انقدر لفتش می دادم تا تو بیایی در رو باز کنی بعد دور همون میز کوچیک گوشه سالن که خودت عاشقانه چیده بودیش، می نشستیم و شکلات داغمون رو می خوردیم .بعد من پیپ می کشیدم و تو دوباره عاشق تر می شدی ومنو بین دود غرق در بوسه می کردی و می گفتی می دونی وقتی پیپ می کشی بیشتر عاشقت می شم و من هی پیپ می کشیدم و می کشیدم و تو هی بیشتر عاشق می شدی . بعد دستت رو گردنم می نداختی و بمی گفتی یعنی عزیز تر و شیرین تر از تو کسی تو این دنیا هست؟ و بعدنمی ذاشتی که من جوابت رو بدم و خودت می گفتی معلومه که نیست. این روزها دلم می خواد زمان برگرده و بهت بگم اره هست و اون هم توی. اما اون روزها اینقد خودخواه بودم که نمیخواستم عزیز تر از من کسی باشه. می دونستم هست واین روزها که هزاران سال پیرتر وشکسته شدم می دونم هست. اون تویی. تو عزیزترین و زلالترین عشق تو این دنیا بودی و هستی. موهات رو خیلی دوست داشتم. رنگ قشنگی داشت. دوست نداشتی موهات رو رنگ کنی. می گفتی رنگ طبعیشون رو بیشتر دوست دارم. تو همه چیزت بکر بود. مثل طبیعیتی دست نخوره بودی. مثل آبی بودی که هیچ غباری به خود ندیده. یه روز اومدی و گفتی می دونی زن همسایه بهم می گه موهات سفید شده، برو رنگش کن یهو دیدی عشقت فکر کرد پیر شدی رفت سراغ عشق دیگری گرفته ها. خندیدم و خواستم سر به سرت بذارم و گفتم خوب شاید زن همسایه راست بگه. اخم کردی و گفتی بدجنس.من چقد اخم کردنت رو دوست داشتم. موهات رو رنگ نکردی،اما زندگی رنگ دیگه ای برای موهات می خواست

  

یادته اون روز، همون روز کوفتی که اون دکتر لعنتی تو چشم های قشنگ قهوه ایت زل زد و گفت: در بهترین حالت اگر درمان جواب بده، می توی 6 ماه زنده باشی. وقتی این رو گفت. افتادم، دیگه چیزی رو نمی دیدم همه چی رنگ غبار گرفته بود. روی زمین افتاده بودم انگار دنیا با تمام سنگینی هاش رو ی سرم خراب شده بود. اما تو ایستاده بودی،انگارنه انگار اون دکتر لعنتی خبر مرگت رو میداد. دستم رو گرفتی، بلندم کردی و گفتی چیزی نیست عزیزم، تو باید باشی، زنده باشی، نفس بکشی، بخندی و زندگی کنی. وقتی تو زندگی کنی من هم هستم. دلگیر نباش عزیزم. بعد هم رو کردی به اون دکتر لعنتی و گفتی اخه این جور خبرا رو که اینجوری به ادم نمی دن. از خودم خجالت کشیدم. تو به دلداری نیاز داشتی اما این تو بودی که داشتی منو آروم می کردی.


موهای قشنگت بدون اینکه رنگشون کنی یا حتی سفید شن، یکی یکی ریخته شدند. داشتی آب می شدی، این داروهای لعنتی رمقی برات نذاشته بود. خسته بودی و بی حوصله، اما هنوز هم ساعت های 6 عصر شکلات داغ می خوردیم و می گفتی یادگار عشقمونه باید همیشه زنده بمونه. همیشه تو غذا می پختی . دلگیر می شدم ازت و می گفتم بذار یه بارهم من بپزم یا اینکه بذار یه بار هم از بیرون غذا بگیریم. تو اخم می کردی و می گفتی این غذا یه چیزی توشه که هیچ رستورانی نداره بعد هم سرت رو می اوردی در گوش من و می گفتی این غذا طعم عشق داره می دونی یعنی چی؟ یعنی با عشق پخته شده. بعد هم دوتایمون می خندیدیم و من فکر می کردم که چقد خوشبختم که تو رو دارم.



یه روز شام ماهی پخته بودی. یادته؟ کنارم نشسته بودی و تیغ های ماهی رو برام جدا می کردی .ازم پرسیدی راستی ماهی ها هم عاشق میشوند و من خندیدم گفتم حتمن میشن. گفتی اگه من و تو این ماهی رو از عشقق جدا کرده باشیم چی ؟


روزهای اخر بی رمق تر شده بودی. دیگه حتی نمی تونستیم شکلات داغمون رو بخوریم. یادته اون روز همون روزی که از پیش همون دکتر لعنتی اومدیم خسته بودی و بی حال. روی مبل افتاده بودی. در زدن. زن همسایه بود یه ظرف غذا اورده بود. گفت: دیدم خانمتون حالش خوب نیست، حتمن دیگه نمی تونه غذا بپزه براتون یه کم غذا اوردم. نگات کردم سرت رو تکون دادی و من غذا رو برداشتم. گفتم بیا بخور. ظاهرش که خوبه، اما بوی غذاهای تو رو نمیده. به زور لبخندی زدی و گفتی نوش جانت، تو بخور، من میل ندارم. گشنم بود. تند تند شروع کردم به خوردن غذا. گفتی حتمن خوشمزه اس که اینقد با اشتها می خوری. گفتم: خوبه، اما نه به خوبی عذاهایی تو. لبخند ی زدی انگار حرفم رو باور نکردی. رفتی دسشویی صدای عق زدنت رو شنیدم، صدایی که با هق هق گریه همراه بود. اومدم در زدم گفتم: حالت خوب نیست گفتی: نه خوبم، اثر دارهاست. اما این روزها می فهمم اثر داروها نبود. خودت گفتی اون روز نسبت به بقیه روزها بهتر بودی. این روزها یاداشت هات رو میخونم. یادداشت اون روزت رو دیدم که نوشته بودی؛ از هزاران سرطان بدتر است که انقد ناتوان بشی که نتوانی برای عشقت غذا بپزی و عشقت غذای زن همسایه رو با اشتها بخوره و وانمود کنه که مزش زیاد هم خوب نیست. امروز تو غذا می خوردی و من حس زنی رو داشتم که عشقش رو لخت در بغل زن همسایه می بینه. تو می خوردی و من فکر می کردم لقمه لقمه داری خیانت قورت می دی . حالم بد شده بود نه از دارهای لعنتی، نه حس کردم دارم خیانت بالا می یارم. عزیزم خودخواهی س، اما کاش اون غذا رو نخورده بودی و یا کاش اینقد با اشتها نمی خوردی. و من چه بی رحم بودم که حال اون روز تو رونفهمیدم و اینطور تو رو به گریه انداختم. روزهای بعد دیدم یه عالمه غذا پختی و بسته بندی کردی و گفتی من که نمی دونم دقیقن کی می رم بذاره تا هستم، تو محتاج زن همسایه نباشی بوسیدمت و گفتم من فقط دوست دارم محتاج تو باشم تو فقط زنده بمان. قول می دی . اشک تو چشمات جمع شده بود بغضت شکست هیچ کدوممون دیگه نتونستم حرفی بزنیم. این روزها که تو رفتی. من هزاران سال پیر شدم زن همسایه هنوز هر وقت منو تو راه پله ها می بینه یه ظرف غذا میاره. اون هم حتمن فهمیده که من بی تو راه آشپزخونه رو بلند نیستم. اما باور کن من بعد از اون روز، دستپخت هیچ زنی رو نخوردم. هنوز از غذاهایی که تو درست کردی مونده. می دونی هر روز ساعت 6 عصر که میشه یه کم از غذاهات رو می ذارم گرم شه. شکلات داغ درست می کنم و خودم میرم از خونه بیرون. دوباره راه پله ها رو میام بالا بوی غذای تو می پیچه و بوی شکلات داغی که همیشه با هم می خوردیم. بعد یواش یواش میام بالا. کلید رو تو در می چرخونم و لفتنش می دم وانمود می کنم قفل مشکل داره تا تو بیای و در رو باز کنی، اما همین جا متوقف میشم اگر هزاران سال هم پشت در بمانم تو دیگه نیستی. تو دیگه در رو بازنمی کنی. من هزاران سال است که پشت این در مانده ام.

 

به امید دیدار



هیچ گاه فاصله برایم دلتنگی نیاورد. دلتنگی هایم بیشتر برای آنهایی بود که یه خیابان و یه کوچه با من فاصله داشتند و من نمی تونستم ببینمشان، در آغوش بگیرمشان و ببوسمشان. هیج گاه از رفتن نترسیدم، می دانستم حتمن بازخواهم گشت و آنهایی رو که جا گذاشته ام دوباره یه روزی خواهم دید. ترس من بیشتر از ماندن بود و تماشای رفتن آنهایی که دوستشان داشتم، چون هیچگاه مطمئن نبودم به اینکه آنهایی که می روند و می گویند: " به امید دیدار" برمی گردند. دلتنگی من بیشتر از رفتن آدم هاست که می دانم خودم روزی برخواهم گشت و تمامی آنهایی رو که دوستشان داشتم دوباره در آغوش می گیرم.

عصر یکشنبه است، از همون عصرهایی که جمعه هایش رو دیده ایم. اما اینبار بارونی، هوا شرجی نیست. گرم نیست، دنبال سایه نمی گردی، صدای وور وور کولر ها نمی آید، مگسها وز وز نمی کنند، صدای ریختن چای تواستکان کمر باریک مادربزرگ نیست، مادربزرگ خیلی وقت است رفته است بدون اینکه بگوید به امید دیدار. چای  لیمو نیست، قند نیست، حالا دیگر اسپرسو می خوری، عرق نمی کنی، عرق می خوری. اما غروب همون غروب است و دلتنگی همان دلتنگی. زندگی همان است باور کن چیز جالبی ندارد. حتی اگر بارها و بارها رفته باشی.

 می دانی رفتنم فقط برای این بود که رفته باشم، رفتم تا تو بمانی و من یه روز برگردم. نمی خواستم بمانم و تو بروی. من به "امید دیدار تو" اعتماد نداشتم. می دانستم بری برنمی گردی و دیداری دیگر نیست. اما تو زرنگی کردی و رفتی و منو میون این روزها جا گذاشتی.

هر روز از از این کوچه عابرانی میگذرند. بی آنکه بدانند کسی از پشت پنجره، پنجره همان خونه ای که درست در کنج کوچه است، زنی است تنها، زنی که هنوز امیدوار است روزی یادت بیاید گفته بودی " به امید دیدار".  از این خیابون گذشتی یادت باشه، کمی سرت رو بچرخانی درست کمی طرفتر، پنجره ی کوچکی است، نگاه کن. زنی تنها هنوز منتظر توست.

 می دونی گاهی فکر می کنم کاش می آمدی فقط یکبار و با خودت تا می تونستی فراموشی می آوردی. یا کاش اصلن هیج وقت نبودی، نمی آمدی تا بروی و بگویی" به امید دیدار"

 این روزها فکر می کنم کاش می شد دوستت نداشت، از این دوست داشتن متنفرم، حالم از خودم بهم می خورد از اینکه دوستت دارم. دوست ندارم دوستت داشته باشم، اما دوستت دارم و  می دانم روزی این دوست داشتن، مرا خواهد کشت. اگر دوستت نداشتم دیگر "به امید دیدار" گفتنت برایم مثل مرگ نمی شد. دیگر مهم نبود کی از این کوچه خواهد گذشت. مهم نبود تو یه خیابابون آن طرفتر زندگی می کنی، نفس می کشی و من در حسرت شنیدن نفس های تو خودم رو به خواب می زنم، شاید خوابت رو ببینم و وانمود کنم زنده ام و دارم زندگی می کنم. اگر دوستت نداشتم چقد خوب می شد انوقت حتی نفس کشیدن تو مهم نبود. اصلن نبودنت مهم نبود، انوقت شاید دلم کمی خنک می شد.

 

 و شاید هنوز "  به امید دیدار"  قشنگتر از فراموشی است. اما دلتنگی مرگ است مرگ.

 

همه چیز و هیچ

 

هر شب که می خوابم،هر صبح که از خواب بلند میشم، هر روز که غروب میشه و می ایستم کنار همون پنجره  کوچیک اتاقم که تو کوچه باز میشه، با یه استکان چای داغ، رد خورشید رو رو تنم دنبال می کنم با مردمانی که هر روز از این کوچه می گذرند بدون اینکه بدونن تو این خونه، همین خونه کوچیک که پنجرش رو به مردم کوچه بازه، زنی زندگی می کنه که می هر روز به خودش می گه امروز اخرین روزی است که به تو فکر می کنم،  به صدای قشنگ مردونت، به لبخندات که بوی زندگی می داد، به خنده هات که منو می برد تا ته دنیا، به راه رفتنات، به نگاهت که زوم می شد تو چشمام، به جستجوی چشمات وقتی منو می پایید، به صدا زدنت، به تن صدات وقتی اسمم رو صدا می زدی، به بوسه هایی  که هیچ وقت رو لبات ننشست، به هم اغوشی هایی که هر شب  داشتیم ونداشتیم. به صدای نفسات که اینقد نزدیکن که فکر می  کنم دارم خودم نفس می کشم. به گرمای تنت که هنوز رو تنم مونده، به اغوشی که بوی تو رو داره، اما تو رو نداره، تو نیستی اما همه جا هستی، همه جا . می خوام دیگه نباشی، می خوام هر صبح که بلند میشم تنم بوی تو رو نده، می خوام دیگه بوسه ای برات نفرستم. می خوام فقط خودم باشم و استکان چای داغ و تنهایی ای غم انگیزی که تو ویرانش کردی. بگذار خودم باشم و آغوشی که از تو خالی مونده، بگذار تنم بی بوی تنت صبحو ببینه. بگذار زندگی کنم بی تو، بی یاد تو، بی بوی تن تو، بی بوسه هات، بی صدات. ای همه چیز و هیچ،  بگذار زندگی کنم. از اغوشم بیا بیرون، بیرون و انقدر دور شو که دیگه ازت ردی نمونه. می خوام زندگی کنم زندگی.

 

یه زندگی بی رویا

گاهی فکر می کنم کاش ما هم مثل اون عروسک های کودکی هامون بودیم که دست،سر و پاشون جدا می شد. اونوقت کلمون رو می کندیم می بردیم زیر شیر آب داغ خوب با شامپو می شستیم. قسمت های سیاه شده رو هم تو وایتکس می ذاشتیم. اینجوری شاید می شد از شررویاهای بیخود، آدم هایی که سهممون ازشون فقط به رویاس وهر چی بی خودی تلنبار شده تو کله مون راحت می شدیم. بعد که خوب پاک می شد می ذاشتیم سر جاش شاید فرصتی برای زندگی کردن پیدا می کردیم. واقعن دلم می خواد بعضی ها در خاطرم نباشن،نه یادشون، نه خاطراتشون و نه زخم هاشون. دلم یه زندگی بی رویا می خواد. 

یکی از اون روزا :

23 mars

چند وقت پیش که دچار بی خوابی شدید و تپش قلب شده بودم. رفته بودم دکتر. یه سری آزمایش انجام دادم. وقتی برای بار دوم رفتم پیشش که با توجه به نتیجه آزمایش بگه مشکل چیه؟ مشکل از قلبمه یا کلم؟ کلم از دست قلبم نمی خوابه و یا قلبم از دست کلم بیشتر می تپه. اما اون روز دکتر با چهره ای مهربان و پر از لطافت مردانه! از جایش بلند شد و دستی دراز کرد که تبریک می گم. یه جوری سمت من آمد که من هم حس بازیگر زن سریال های ایرانی رو پیدا کردم. موقعی که منشی آزمایشگاه میاد به خانمه می گه تبریک می گم مادر شدید. همچی حسی داشتم، گفتم الان می گه تبریک می گم مادر شدید. ولی خوب سریع گفت : تبریک می گم شما سالمید، قلبتون سالمه، همه چیتون سالمه. گفتم اااااااااا. بعد گفت : خوب بیا بشین تا مشکل بی خوابیت رو حل کنیم. گفتم اوکی. گفت از قهوه شروع می کنیم. روزی چند فنجون قهوه می خوری؟ گفتم ما اصلن از بچگی تو کار فنجون نبودیم. لیوانی می زنیم تو رگ. گفت صبح دیگه؟ گفتم بعضی اوقات صبح، گاهی وسط روز، گاهی هم شب. گفت: شب منظورت قبل از 9 دیگه ؟گفتم اون که بهش می گن مغرب نه منظورم مثلن تا 12 و گاهی هم بر حسب نیاز تا 1-2 .گفت: خوب بیا از امروز قهوه رو صبح بخور و بعد ظهر و شب رو بی خیال شو. گفتم :پس چای رو کی بخورم؟ گفت: مگه چای هم می خوری؟ گفتم: اره. چند لیوان؟ گفتم: چای رولیوانی نمی خورم گفت: آفرین فنجونی می خوری دیگه؟ گفتم نه اون رو فلاسکی می خورم. گفت یا ابرفرض(چهرش یه جوری شد که باید می گفت یا ابرفرض، اما خوب چون خارجی بود و کافر و ابرفرض رونمی شناخت، نگفت، اما من چهر ه خوانی کردم) منظورت از فلاسک همون لیوان های در داره که چایی رو خوب نگه می داره؟ گفتم: نه بابا از اون فلاسک هایی یه لیتری که کندین تایر می فروشه ها ااااا خیلی هم خوبه. شما هم خواستین بخرین. گفت: یعنی تو روزی یه لیتر چایی می خوری؟ گفتم نه بیشتر بین یک تا 3 فلاکس. اینبار گفت: یا قمر بنی هاشم( مثل قبل چهره خوانی کردم) برو خانم. برو !برو! مشکلت رو با فلاسکت حل کن. روزی سه لیتر چای می خوره! بعد می خواد خوابش هم ببره. اخه تو که از کله صبح تا نیمه شب همش کافئین می خوری چطور می خوای خوابت هم ببره. برو! برو خانم... من هم گفتم: خودت برو، منو از فلاسک چای می ترسونی؟! من زندگیم رو باختم برو از خدا بترس:)

پدربزرگ:

پدر بزرگم همیشه می گفت: نماز نخونید نماز روزی رو از خونه می بره. منو نگاه کنید نماز می خونید که چه بشه . البته اینا رو شاید جدی نمی گفت، شاید هم می گفت. تا دم مرگش، حتی زمانی که گذر زمان رو دیگه حس نمی کرد ازنماز خوندش غافل نشد. نمی دونم نماز صبح نخوندن های ما به خاطر حرف اون بود یا نه، اما تو خونه ما کمتر نماز صبح خونده می شد. روزهای که از خوابمون نمی زدیم و نماز صبح نمی خوندیم مامان باهامون قهر می کرد. تا سر ظهر دمغ بود که از خوابمون نگذشتیم نماز بخونیم. می گفت روزی از خونه میره. اما روزی خونمون هیچ وقت کم و زیاد نشد. همیشه یه جوری موند، اندازش کم نشد حتی وقتی نماز های صبحون خونده نمیشد. زیاد هم نشد حتی به خاطر پدر و مادرم که قبل از اذون صبح بیدار میشدن. دست نماز می گرفتن تا اذون گفته شه. این بود که فهمیدیم بین نماز و روزی رابطه ای نیست و صبح ها باید بیشتر بخوابیم.

پدربزرگم سالهای آخر عمرش بیناییشون از دست داده بود. کر هم شده بود. به زور حرکت می کرد. قد بلندی داشت خیلی جا به جا کردنش سخت بود. این اواخر هر چند روزی خونه یکی از بچه هاش بود. برای اینکه زحمتاش فقط رو دوش یکی نباشه. بچه هاش هم خیلی با عشق ازش نگهداری می کردن. اصلن سر اینکه خونه کی باشه دعوا بود. پسر بزرگه کمتر اجازه می داد که باباش خونه کسی دیگه ای باشه. جتی دوست نداشت خونه خواهراش باشه. می گفت خونه دختر خونه مردمه. دختر شوهر که کرد میشه آدم شوهرش . این وظیفه پسره که از پدر و مادرش مراقبت کنه. همه دوستش داشتن. مرد بزرگی بود با حافظه ای پر از اسطوره و قصه های قدیمی. همه رو با جزئیات تعریف می کرد انگار که خودش هم جزئی از قصه بوده. سانسور هم درکارش نبود، . از به کار بردن کلمات سکسی هم ابایی نداشت. براش هم مهم نبود کیه تو مجلس نشسته. دختر یا پسر، مرد یا زن، همه رو به یه چشم می دید و بی سانسور تعریف می کرد. نی قلیون رو می ذاشت دم دهنش یه پک می زد و شروع می کرد به گفتن: اون سالها فلان خان عاشق زن رعیتش شد، خان بود دیگه. .. رفت با زنه خوابید، خان کیف می کرد. خوب زنه یه هیکلی داشت که نگو، این جوری بود ... 

یادم می آید یه سال قبل از مرگش، چند روزی خونه ما بود. من رفته بودم خونه، اول صبح رسیدم. دیدم وسط حال خوابیده. رد شدم بی آنکه بهش سلام کنم بعد ها هم سلام نکردم. مامانم گفت مامان جان یه سلامی بهش می کردی. گفتم اینکه کوره، منو نمی بینه. کر هم هست صدایی رو نمی شنوه باید داد بزنی تا بفهمه تازه منوهم نمیشناسه. اصلش یادش نیست. سلام می خواد چی کار. ولی مامانم هی می گفت نه می فهمه. می فهمه. بعد فهمیدم در طول روز هر وقت از خواب بیدار می شده و می گفته الان چه وقته ؟ وقت نماز شده؟ شنیدم این رو هم به مامانم گفته : مرضیه، می گم زهرا از تهران برگشته. اسمم رو یادش نبوده اما می دونسته یکی هست، یکی که از تهران برگشته و بی سلام از کنارش رد شده.

نقطه صفر:




تو زندگیم روزهای زیاد بوده که فکر کردم دقیقن رو نقطه صفر قرار دارم؛ نقطه ی بی حسی، نقطه ای که دیگر هیچ چیز و هیچ کس خوشحالت نمی کنه . زیاد روی این نقطه چرخیدم، متوقف شدم و دوباره به زندگی عادی برگشتم. حس خوبی نداری وقتی روی این نقطه متوقف می شوی، اما انگار چاره ای نیست. گاهی فکر می کنم شاید این توقف ها لازم هست. باید متوقف شی برای اینکه بتونی دوباره به زندگی برگردی. انگار این جبر زندگی است و اختیاری درش نیست.
تو تمام این سالها پول همیشه دغدغه ی زندگیم بوده، در حدی که بتونم نیازهای زندگی رو تامین کنم. در این حد، دغدغه بوده، اما هیچ وقت حتی آرزوی ثروتمند شدن رو نداشتم. حتی حسرت نداشتنش رو نخوردم، حتی حسرت داشتن خونه و ماشین آنچنانی .حسرت نداشتن خیلی چیزا رو خوردم و هنوز هم حسرت خیلی چیزها رو دارم. چیزهایی که شاید به نظر خیلی ها مسخره بیاد. چیزهایی که اینقد عادی هستن که شاید کسی باور نکنه که همین چیزهای بی ارزش شاید رویای کسی باشه. چیزهایی که شاید تو زندگی خیلی ها تو حاشیه باشه. انقد حاشیه که حتی وجود ش رو حس نکنن،اما برای من رویا بوده و خیلی هاشون هنوز رویا مونده. یه روزی من هم این ور حسرت قرار گرفتم و زندگی عادی و ساده و من رویای یه دختر شد.
توی یکی از همون سالها، درست زمانی که روی نقطه صفر بودم، اتفاقی برام افتاد، اتفاقی که مرو از نقطه ای که بودم تکان داد. 
یه اپارتمان 35 متری یه خوابه توی یه ساختمون 3 طبقه اجاره کرده بودم که توی یه کوچه باریک بود که فقط موتور می تونست واردش شه. دوستم طبقه اول، من طبقه دوم و طبقه سوم هم یه خانوداده پر جمعیت و پر از سرو صدا بودند که هیچ وقت نفهمیدم واقعن چند نفر هستن. جمعیت روزشون 15تا 20 و شب به 10 نفر حداقل می رسید. یه خانواده با پدری مریض، برادری که می گفتن معتاده و خواهری طلاق گرفته با یه بچه. همیشه دعوا و درگیری داشتند و صدای فحش هاشون رو حتی همسایه ها هم میشنیدن. همه همدیگه رو فحش می دادن حتی پدر و مادرشون. برای من که توی یه خانواده آروم و پر از صمیمت و احترام بزرگ شده بودم، این رفتارها قابل هضم نبود. یکی از اون روزهای صفر بود و من سنگینی تمام دنیا رو سرم حس می کردم. هیچ چیز سر جای خودش نبود و من در بدترین شرایط زندگیم از همه لحاظ بودم. شرایطی که مرو روز به روز خسته تر می کرد. هر روز باید از صبح با مشتی آدم که بیشترشان دروغگو، ریاکار و هیز بودن سرکله می زدم. یکی از همین روزها وقتی از سر کار برگشتم دیدم هر کدوم از کفشام یه گوشه راه پله ها افتاده و خود جا کفشی هم شکسته. با ترس اومدم بالا و دیدم حتی در آپارتمان هم ضربه خورده. می دونستم کار همسایه طبقه بالایی س. کیفم رو انداختم رو کاناپه و یه راست رفتم بالا ، صورتم داغ شده بود. آستینم رو ور زدم تا برم خودم رو خالی کنم. انگاربه خودم می گفتم: خوب شد اینا کفش های منو ریختن رو راه پله ها، خوب شد در آپارتمان رو شکستن. می رم انتقام تمام خرابی های زندگیم رو ازشون می گیرم. در آپارتمانشون همیشه باز بود. چون راه پله ها رو هم جز خونشون می دونستند. اونجا رو هم موکت کرده بودند. دیوار بین حال و اتاق خواب رو برداشته بودند. یعنی بر عکس خونه من، حتی اتاق خواب هم نداشتند. فقط یه سویت 35 متری بود با اون جمعیت. روی پشت بوم هم یه اتاقک با ایرانیت ساخته بودند که پسر بزرگشون معمولن اونجا بود. یه شب با داداشم برای درست کردن کولر به پشت بوم رفتیم. اما قبلش بهشون خبر دادیم چون حتی پشت بوم هم جز خونشون بود. داداشم به شوخی به پسرشون گفت: خوب اینجا برای خودت حال می کنی ها به ماه خیلی نزدیکی و اون گفت : حال؟ دلم می خواد یه روزی ماه بخوره وسط این اتاقک و هم چی رو نابود کنه. اون شب گذشت و من زیاد خودم رو درگیر نمی کردم . به رفت وامد ها و سر صدا هاشون کاری نداشتم چون فکر می کردم این سر و صداها عمدی نیست و نتیجه طبیعی زندگی در همچین جایی است و هم اینکه تو خونه قبلی مشکلاتی داشتم که اینا در مقابلش چیزی نبود. اما اون روز حق داشتم عصبی شم، چون فکر کردم آزارشون عمدی بوده. رفتم بالا.دختره وسط حال نشسته بود دستش رو گذاشته بود رو زانوهاش، مثل کسی که عزاداره. تا منو با ابروهای درهم دید، خودش رو جمع کرد شروع کردم به غر زدن که به زندگی من چی کار دارین؟ چرا کفش های منو رو پرت کردین. شروع به فحاشی کرد . دیدم فایده ای نداره. خودم رو با این آدم ها درگیر کنم. فقط یه کلمه گفتم: الان زنگ می زنم پلیس بیاد و به صاحبخونم هم خبر می دم که در رو شکستید و اومدم پایین. به صاحبخونه خبر دادم خوب باید اینکار رو می کردم در غیر این صورت باید خسارت دری رو می دادم که نشکسته بودم. دست و پاهام داشت می لرزید که دیدم باباهه با یه عصا پایین اومد. در زد .جوابش رو ندادم. گفت: میشه در رو باز کنی. گفتم : من حوصله صحبت کردن ندارم. با مهربانی گفت: حالا دخترم شما یه دقیقه در رو باز کن. در رو باز کردم روبرویم پیرمردی بود تکیده، که خیلی بیشتر از پیری، می تونستی خستگی و غم یه عمر زندگی رو تو چهرش ببینی گفت: ببخش دخترم. بچه ها با هم دعواشون شده زدن جا کفشی تو رو هم شکستن. ببین یه لحظه فکر کن تو یه نفر داری تو این خونه زندگی می کنی، درس خوندی، کار داری و خودت برا خودت یه زندگی داری. ولی به این فکر کن که ما این همه آدم داریم تو همون قد جا زندگی می کنیم که تو تنها زندگی می کنی. می دونی دختر من حتی به اندازه تنش تو اون خونه جا نداره. می دونی چقد دلش می خواد می تونست مثل تو باشه. پیرمرد حرف میزد،انگار کسی رو برای درد دل پیدا کرده بود، اون هم کسی که خودش پر از درد بود. اون روز اون رفت و من به این فکر کردم چقد بی انکه بدونم باعث آزارکسی شدم و چقد بی تفاوت بودم به دنیای آدم هایی که کنارم زجر می کشیدن و چقد بد بودم که گاهی به خاطر رفتارهای پرخاشگرانشون قضاوتشون کردم. این رو واقعن می گم اگر من تو شرایط اون دختر بودم حتمن زندگیم رو به گند می کشیدم. این رو مطمئنم میدونم کم می آوردم. از اون روز هر روز وقتی از سر کارم برمی گشتم، در آپارتمانم رو که باز می کردم وامیسادم و خونم رو نگاه می کردم خونه ای که حاصل روزها تلاش و خستگی بود. با وسایلی که هر کدوم به نوبت و ضرورت خریده شده بودند. به وسایلم نگاه می کردم به تلویزونی که تا مدت ها رو کارتونش بود و بعد ها این کارتون جایش روبه میز شیشه ای ترک خورده ای داد که دوستم بهم داده بود. وقتی شب ها رو تختم دراز می کشیدم به این فکر می کردم که نه گوشه ای دور تو این شهر، که درست بالای سر من دختری است که خیلی شب ها شاید حتی نتونه پاش رو دراز کنه. دختری که هر شب درست بالای سر من می خوابید، دختری که زندگی کسالت بار من براش رویا بود. از اون روزآرام تر شدم و زندگی کسالت بارم رو با آرامش بیشتری ادامه دادم.
بعدها پسرشون مرد. همسایه ها می گفتن از اعتیاد مرده. مرگش خیلی سرد بود. حس نمی کردی جوونی مرده. انگار مرگ خیلی وقت بود میون این خانواده جا داشت. آنقد که دیگر اثرش رو از دست داده بود. دو ماه بعد هم بابا شون مرد. بابا هه که مرد اونا هم از اونجا رفتند و من دیگه ازشون بی خبر شدم.
نمی خوابم بگم که فقر دلیل همه ی بدبختی هاست، اما واقعن فکر می کنم که فقر می تونه زندگی آدم رو به گند بکشه ...

راه

دلت روشنی می خواد و یه راهنما، یه راهنما که به روشنی، راه رو بشناسه. خسته شدی، می دانم از بس که با این چراغ قوه که به چند تا باطری بی جون وصله، راه رو طی کردی. هی زمین خوردی، تنت،روحت زخمی شده هر بار. هر بار برای یافتن باریکه ای از سنگلاخ ها گذاشتی با جاده های که همیشه برای تو پر از درخچه های خار دار بوده. تصورکن، با یک چراغ قوه  بخواهی راه یه این سختی رو طی کنی. یه راهنما می خوای. راهنمایی که دستت رو بگیره و  راه رو برات روشن کنه. شاید کمی. همینه هم خوبه. راهنمایی که یه کم از بار کوله پشتیت رو از دوشت برداره و بی منت همراهیت کنه. این خستگی راه، مقصد رو برایت  بی اهمیت کرده. می دانم چاره ای نیست. حتی راه های روشن و راهنما ها هم به بی عدالتی تقسیم شده اند و سهم تو همین است. همین چراغ قوه با باطری های نیم جونش. این قانون دنیاست دلکم. باید زمین بخوری انقدر که از درد، زندگی کردن رو از یاد ببری. گوش نده به حرف های آنهایی که زمین نخورده، تو را به صبوری دعوت می کنن. همون هایی که نمی دانن زندگی با نور یه چراق قوه چیست .آنهایی که سراسر راهشان خورشید نور افکنی کرده. آنهایی که گوشه به گوشه زندگی شان بی دغدغه ی تاریکی، روشنی رو پیش گرفتن و رفتن. به حرف هایشان گوش نکن. صبوری بزرگترین دروغی است که به تو گفته اند. صبوری فقط دیدن روزهای سوخته ات رو برایت آسان می کنه، بی خیالت  می کنه که از یاد ببری چه بر سرت آمده. اما دردت همچنان هست،رنجت هست  و روزهایی که دیگر وجود ندارن. با صبوری سنگین تر می شوی سنگین تر از قبل.. دلکم این راه توست. روشنی برای دیگری ست این قانون دنیاس. یکی در روشنی از عشق می زاید و دیگری از درد. صبوری نکن صبوری.

بزغاله شده دلم بزغاله، دلش فقط یه کم علف تازه می خواد:


 یکی که خیلی دوستش دارم، خیلی. کسی که جزئی از وجودمه. الان سه ساله که بی دلیل با من حرف نمی زنه، نگام نمی کنه، به حرفام گوش نمی د..نمی دونه این گوشه دنیا کسی هست که دلش برای صداش گرفته. ...هر شب داره میاد تو خوابم. دیشب تو خواب بغلش کردم .دوتایمون گریه کردیم. همدیگه رو بوسیدیم کاش می شد از خواب هایی که می دیدیم می تونستیم تکه های قشنگش رو جدا کنیم و بیاریم تو زندگمون . زندگی ش کنیم.. دلم براش تنگ شده، برای خودش، برای صداش، برای چشاش، چشای پر دردش که مثل چشای خودم سنگین شدن از درد، از دلتنگی. خیلی دلم می خواست یه بار، یه بار من هم مثل بقیه آدم ها بودم که وقتی دلم برای کسی تنگ میشد. اون هم دلش تنگ میشد و یهویی بهم زنگ میزد و می گفت که دلش تنگ شده و دوست داره با من حرف میزنه. اما همیشه من اینور پلم. باید من دلتنگ شم، خواب ببینم ودوباره تردید، تردید از حرف زدن با کسی که نمی دونم به چه دلیلی دیگه نمی خواد با من حرف بزنه . اون هم منی که خیلی دوسش دارم. کاش زندگی ما هم یه کم عادی بود، عادی مثل پسرک همسایه که می رفت اطراف شهر برای تنها بز خواهرش علف جمع می کرد. تا بعد ظهر که خواهرش جای خواب بزش رو تمیز می کنه ببینه برای بزش علف تازه هست و بگه داداش چند روز دیگه بچش دنیا میاد. اسمش روچی بذاریم. داداش فکر می کنی بزغالش سفیده یا سیاه ؟یا سیاه سفید؟
دل من سفیده، سفید با بزغاله هایی که هر روز صبح به دنیا می آن بدون اینکه کسی از صحرا براشون یه کم علف تازه آورده باشه . بی علفن بی علف. اینجا هر روز بزغاله های از بی علفی می میرن بی انکه مزه علف تازه رو چشیده باشن. بی انکه کسی برای دنیا اومدشون روزا رو بشماره. دنیا می ان و به همین سادگی بین خارهای زیر پاشون می میرن. اینجا هر روز بزغاله هایی از بی علفی جان می دن.
دلم بزغاله شده ،بزغاله ای که می خواد بشاشه رو تمام روزهایی که بی علف تازه سر شدن و رفتن.