بوی مادر بزرگ:



مادر بزرگ بود، سربالایی خیابان رو نفس زنان بالا می رفت، خود خودش بود، آرام راه می رفت با پیرهنی سورمه ای بلندی پر از ستاره هایی که تو تاریک- روشنایی دم غروب برق می زدند. هوا سرد نبود، تاریک نبود، آفتاب هنوز بود، اما ستاره های پیرهن مادربزرگ نور داشتند. بو داشتند. بویی که مرا تو سربالای به دنبال خودش می کشاند. 

قدم هایم رو تند کردم، بهش رسیدم . حالا می تونستم شونه به شونه باهاش راه برم. خودش بود، بو داشت، بوی صندوقچه چوبی گوشه اتاقش را می داد . همون که روش یه قالیچه قرمز پهن کرده بود وکلیدش هم همیشه به گردنش آویزون بود . وقتی راه می رفت، صدای جیلینگ جلینگ کلیداش بلند می شد. اونوقت می فهمیدی مادر بزرگ همین نزدیکی ها، کنار صندوقچه ی چوبیش نشسته ، سرش رو تو صندوقچه خم کرده و داره او تو دنبال چیزی می گرده. سرش را که بلند می کرد، همیشه چیزی دستش بود. تیکه ای حلوای مسقطی، شکلات و یا نبات و می گفت: بیا ننه این رو بخور تازه س، حاج محمد همین چند وقت پیش از کویت آورده . حلوا رو می گرفتی می ذاشتی تو دهنت می کشیدیش، دراز می شد. ترد بود، شیرین بود. شیرینی ای که بو داشت، بوی مادر بزرگ و صندوقچه اش.

راه می رفتم شونه به شونه ش. انقد بهش نزدیک شده بودم که صدای نفس هاش را می شنیدم. به چهار راه نزدیک شدیم چراغ قرمز شد. دلم خواست پشت طولانی ترین چراغ قرمز دنیا بایستم، اتوبوس ها بیایند، ردیف شوند، شلوغ شود، ترافیک شود، راهبندان شود، بوق ها ممتد شود. چراغ ها قرمز بمانند و من عین خیالم نباشد،سرم رو بذارم رو سینه مادر بزرگ، بو بکشم . هی بو بکشم. خودم رو تو بغلش رهاکنم. بعد او سرم رو بین دو دستش بگیره، روسریم رو سفت کنه و وسط سرم رو ببوسه و بگه بریم ننه، بریم نزدیک اذونه. بریم خونه، چراغ ها را روشن کنیم، خوب نیست دم غروبی چراغ های خونه خاموش باشه. بریم ننه . بریم خونه، دستنماز بگیریم، نمازم بخونیم. فرش پهن کنیم وسط حیاط، سبزی بشوریم. چای درست کنیم شاید امشب مهمونی، کسی اومد خونمون.
دلم می خواست تابلوی خیابون روی چراغ قرمز متوقف شود و من عین خیالم نباشد. مادر بزرگ رو بغل کنم ، انقد در بغلش بمونم که بوی صندوقچه ی چوبی اش رو بگیرم. اما چراغ ها درست موقعی که نمی خواهی سبز می شوند و تو باید بروی، بدون اینکه کسی رو بو کرده باشی.

راه افتاد سر بالایی رو نفس زنان بالا رفت. سمت کوچه ای پیچید درست بر عکس کوچه من. آرام می رفت. ایستادم انقد نگاهش کردم تا در امتداد تاریکی کوچه ناپدید شد. برگشتم راه خونه رو پیش گرفتم. باد می وزید.خورشید رفته بود هوا تاریک شده بود. کوچه بوی مادر بزرگ می داد اما.

آرزو

دیشب ساعت یه ربع به یک،تو ورودی یه بانک، برای اولین بار زنی خیابان خواب دیدم( البته فکر می کنم ) که گوشه ای از سرما گز کرده بود.قیافه اش شبیه زن های کولی بود با یه سری وسایل اولیه، کوله ای که شاید غذایی توش بود و یه سری لباس. حتی لباس گرم درستی تنش نبود،اگر چه اون تو به اندازه بیرون سرد نبود اما خوب گرم هم نبود. قیافه ش نشون می داد که سردشه. تو اون لحظه ای که من کنار باجه بودم و آرزو می کردم کاش حسابم چند هزار دلار پول داشت،فکر کردم شاید آرزوی اون زن داشتن یه جای نرم و گرم باشه! نمی دونم شاید هم نه.


نسرین


سال های اخر دبیرستان برای من روزهای پرشوری داشت. پر شور بودند چون فکر می کردم هر چه اون روزها زودتر بگذرند من به دنیای آرزوهام نزدیکتر می شم. دنیایی که محصول رویاهای سالهای کودکیم بودند و حالا قرار بود رویا هام رنگ واقعیت بگیرند. روزهایی که به دنیای کودکانه من پایان می دادند و قرار بود دنیای بزرگتری برام بسازند.
اول مهر بود. بین بچه ها همهمه ای بود که معلم جدیدی برای درس ادبیات اومده. تازه درسش تموم شده. تهران درس خونده بود. و می اومد که اولین سال تدریسش رو با ما شروع کنه.
دنیای مدرسه دنیای عجیبی بود. به معلم ها وابسطه می شدی، انقد که در مقابل هر تغییری مقاومت می کردی. وقتی قرار بود معلم جدیدی جایگزین معلم قبلی شود، کلی بغض می کردیم مخصوصن اگه معلم خوبی بود. نسرین که اومد ما هم مثل همیشه در مقابل این تغییر مقاومت کردیم. معلم قبلی ادبیاتمون خوب بود اما خیلی محبوب نبود . چیزی شبیه عادت بود، عادت به آدم هایی که نمی خواستیم بروند و روزمرگی زندگی مان رو برهم بزنند. شاید هم حوصله پذیرفتن آدمی جدید در دنیایی که شکل گرفته بود رو نداشتیم. انگار ورود هر غریبه ای ریتم زندگی عادیمون رو بهم می زد و این چیزی بود که دوست نداشتیم اتفاق بیفتد.
**
روزهای اول دسته جمعی دفتر مدرسه می رفتیم و اعتراض می کردیم .معمولن من و دو تا ی دیگه که مثلن شاگرد زرنگ های کلاس بودیم، نماینده می شدیم و حرفهای بچه ها رو انتقال می دادیم .فکر می کردیم شاید حرف ما رو بیشتر قبول کنند. اصولن هم همینطور بود. اما در این مورد کاری نتونستیم بکنیم. از مدیر و ناظم می خواستیم که معلم ادبیات قبلی رو برامون بذاره. بهونه می کردیم که کنکور نزدیکه و این تغییرات تو روحیمون تاثیر می ذاره. ما به روش آموزشی معلم قبلیمون عادت کردیم. اما اونا حرفمون رو نپذیرفتند و گفتند کم کم یه روش معلم جدید هم عادت می کنید. معلم قبلی کلی ذوق می کرد و فکر می کرد چقد محبوبیت داره. گاهی ما رو تو راهرو می دید وجریان رو پیگیری می کرد.
***
اعتراضمون کارساز نشد و نسرین معلم تمام درسهای ادبیاتمون شد: انشاء، ادبیات فارسی، نگارش، تاریخ ادبیات. در هفته کلی باهاش درس داشتیم. روز اول مانتویی سرمه ای با مقعنه ای بلند و کفشی سفید کتانی پوشیده بود. تمام ساعت کلاس داشتم بهش نگاه می کردم. حواسم اصلن به درس نبود. دوست داشتم یه ایرادی درش پیدا کنم و به دوستم بگم و باهم بخندیم. یادم نبود چی می گفتیم بهم، اما هر چه بود اون ساعت کلی الکی خندیدیم و این باعث شد که نسرین چند بار همون کفش کتونیش رو به زمین بکوبه و با اون چشم های درشت و مشکیش بهمون بفهمونه که باید ساکت باشیم.
****
چند هفته که گذشت. کم کم فهمیدیم که معلم مهربونی است اما خیلی جدی. شعر رو به شیوه ای خاصی می خوند. خیلی با احساس با صدایی بلند و این شعر شاعر رو تاثیر گذار تر می کرد. تا اون موقع هیچ معلم ادبیاتی شعر رو به شیوه نسرین برای ما نخونده بود و این باعث شده بود که اوایل بهش بخندیم و زنگ تفریح هرهر و کرکر کنیم و با دهانی که پر از پفک و لواشک بود، اداش رو در بیاریم که " سلامت رو نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است .. بعد هم دستمان رو در هوا بچرخانیم که..."وگر دست محبت سوی کس یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون ". ... بعد هم بلرزیم که ... "که سرما سخت سوزان است"
*****
یه حس عجیبی بهش داشتم . دوست داشتم اذیتش کنم. برای همین درسم رو مثل همیشه نمی خوندم. اولین امتحان تاریخ ادبیات رو 15.75 شدم. اصلن ناراحت نبودم دوست داشتم حالش گرفته شه. نمی دونم شاید فکر می کردم براش افت داره که یکی از شاگرد های زرنگ کلاسش نمره ی کمی بگیره. کلاس که تموم شد. صدام زد و گفت می خواد باهم حرف بزنه. اون روزها شرایط روحی خوبی نداشتم. درگیری های عاطفی که بیشتر خانوادگی بود، حساسم کرده بود. زنگ تفریح که شد منو برد گوشه سالن و شروع کرد به حرف زدن. بچه ها همه از گوشه و کنار منو رو می پایدند.دوست نداشتند باهاش صمیمی شم. یا بخندم. هر گونه حرکتی که نشان دهنده پذیرش نسرین بود منو به خیانت محکوم می کرد.......

 گفت که اولین برگه ای که صحیح کرده مال من بوده، کلی ناراحت شده و دوست داره بدونم چرا کم شدم؟  گفت به من گفتند تو و دونفر دیگه شاگرد های برتر کلاس هستید.. باورم نمی شد همه چیز در مورد من می دونست. می دونست حتی چه نمره های در  کارنامه سال قبلم دارم. معدلم چقد هست و خیلی چیزهایی دیگه. نمی تونستم بهش بگم که چون ازت خوشم نمیاد درس نمی خونم. قیافه ای مهربونی داشت برای اولین بار بود که دیدم معلمی اینقد صمیمی با شاگردش حرف می زنه ، فکر نمی کردم اون معلم هست و من شاگرد . اون غرور و حس برتری معلم های دیگه رو نداشت. این باعث شد تمام بی علاقه گی ام  به نسرین تو همو ن زنگ تفریح فروبریزه. زدم زیر گریه انگار منتظر کسی بودم که  باهاش درد دل کنم. مریضی مادرم رو بهونه کردم  اگرچه اون بهونه درس نخوندن من نبود. اما این بهترین دلیلی بود که می تونستم براش بیارم.. از اون روز به بعد نسرین شد دوست داشتنی ترین معلمی که من تا اینجای زندگی داشته ام. نه برای من بلکه برای همه اونایی که به نحوی پای درس نسیرین نشسندو بهترین روزهای زندگیشون رو رقم زدند.

تحولی عجیب در کلاس ادبیات ایجاد کرد. حتی برای رشته های دیگه که ادبیات جز درس اصلی شون نبود.یه قسمتی از کلاس رو به شعر خونی اختصاص می داد. یچه های زیادی شاعر شدند، شعرگفتند و قصه نوشتند. خیلی ها حالا دفتری داشتند، دفتری از شعر هایی که خودشون می سرودند. کلاس انشاء بهترین کلاس و ساعت هایی که با نسرین کلاس داشتیم بهترین لحظه های درس خوندمون شد  نسرین بهترین خاطره های منو از روزهایی مدرسه رقم زد.

من هم جز همین بچه ها بودم بچه هایی که حالا با اومدن نسرین به نوشتن علاقمند شده بودند . کلی تشویقم می کرد. انشاء های خوبی می نوشتم اگر چه غمگین، اما تو اون سن جز نوشته های قشنگ حساب می شد و گاهی اگر ساعت انشاء نسرین مهمانی دعوت می کرد من جز کسانی بودم که باید انشاء م رو می خوندم. مطمئنم دیگه نمی تونم مثل اون روزها اونقد ساده و بی الایش بنوسم. قلمم، قلم کودکی بود که  خیلی معنی درد رو نمی دونست، کودکی که بزرگترین دردش شاید کم شدن نمرهای درسی اش بود و یا  شاید هم قهر های کودکانه ای که با هم سن و سالاش داشت.

.......

نسرین الان  دیگه برای من نه یه معلم که یه دوست هست هنوز حالم رو می پرسه و هنوز مثل اون روزهایش تشویقم می کنه.

 

نون سنگگ

نزدیک های صبح از خواب بیدار شدم. انگار از یه دعوای بزرگ و طولانی برگشته بودم . خستگیش رو تنم بود. خواب دیدم تو صف نونوایی سنگک ایستادم. جلوی من یه زن بود و پشت سرم هم دخترش. خلاصه دختره اینقد به من فشار اورد که بهش گفتم خانم اینقد فشار نده. با فاصله وایستا. یهویی مادرش اومد وسط و کلی دعوا کرد که تو فکر می کنی کی هستی می دونی ما کی هستیم ما کلی اعتبار داریم ما بزرگترین جوراب فروشی رو داریم. من هم هی بحث می کردم که خوب هستید که هستید من فقط گفتم شما رفتارتون درست نیست. اینقد بحث کردیم که حواسم نبود به نونوایی بگم چند تا نون می خوام اون هم 7 تا نون سنگگ داد به من. بعددیدم این 7 تا خیلی هست. برگشتم دیدم نونوایی نیمه تعطیل هست. به پسر نانوا گفتم من 7 تا نون نمی خوام خیلی زیاد هست میشه 3 تاش رو کم کنید گفت. مهم نیست ور دار الان نونها رو دستت مونده تیکه شده من دیگه نمی تونم وردارم فدای سرت. پولش رو بهت می دم. نون مهم نیست من عاشق خودت شدم. می خوام باهات حرف بزنم. من چادر سرم بود. پسر نانوا همرام اومد می گفت می خوام باهات حرف بزنم. قدی بلندی داشت لاغر اندام بود با پیراهن و شلواری بی رنگ .شاید هم خاکستری. ولی داداشم هم همراهم بود هی می اومد وسط و نمی ذاشت پسره با من حرف بزنه. نزدیک خونه بودیم من باید می رفتم خونه. قرار بود یه چیزی برا عمه م(فوت شده) ببرم. پسره بیرون منظرم بود و قرار شد همون موقع با من حرف بزنه. اما انگار نمی شد. خونه مون همون خونه قدیمی بود. به مامانم نونا رو دادم گفتم زیاده می تونی به همسایه ها بدی گفت نه می ذارم تو فریزر سنگگ خوبه. می مونه. فامیل اومده بودند دیدنم برا همین من نمی تونستم برم خونه عمه و پسره رو تو را ببینم... صبح بلند شدم دلم پسر نانوا، نون سنگگ ، مامان و خونه قدیمی مون رو می خواست...

آن مرد هیچ وقت نیامد

میروم. پشت آن پنجره مردی رو می بینم که شبیه تمام آرزوهای من است. تو آنجا روی ان سکو، توی چشم های من قد می کشی. من اینجا پشت این پنجره، دکمه های پیرهنت رو یکی یکی می بندم. دکمه زیر گردنت رو باز می گذارم تا جایی باشد برای بوسه هایم. شالت رو محکم می کنم. بیرون که آمدی آن دکمه آخری را هم ببند. اینجا هوا سرد است. آفتاب نیست. باد می رود لای پیرهنت، تنت رو بو می کشد. حتمن هم می بوسد. نه ، خدا کند این آخری دروغ باشد. خوش به حال هوا، می بینی چقد راحت هر وقت که بخواهد لای پیرهنت می رود. نه اینکه به هوا حسودی کنم، نه. می دانی حسود نیستم. فقط می گویم چقد هوا خیالش راحت است. هر وقت بخواهد هر جای تنت رو بو می کشد. لعنت به این هوا، لعنت به این سرما. چقد هوای پشت پنجره سرد است.

دختر حاجی :


بابا و مامانم - بعد سالها انتظار، بلاخره امسال موفق شدند به زیارت کعبه برند. از وقتی که بهشون خبر دادند که تو لیست حاجی های امسال هستند، خیلی خوشحال شدند. آرامش و شادی عجیبی داشتند. این رو می شد از این فاصله هم حس کرد. تو مدتی هم که تو مکه بودند، خیلی خوشحال بودند. یه جوری بودند، انگار واقعن حس می کردند پیش خدا هستند. تو یه دنیای دیگه، که با دنیای ما فرق داره. هی انتظار داشتند، بهشون زنگ بزنیم، تا برامون از اونجا تعریف کنند.حتی همون هفته اول بابام گفته بود چرا من بهشون زنگ نزدم. با اینکه من اصلن یه ایران زنگ نمی زنم، ولی مکه که بودند این انتظار رو داشتند. 

***
دیروز از مکه برگشتند. می دونم الان خونمون به اندازه خود مکه شلوغ هست.همه فامیل راه می افتند که بریم شام و ناهار حاجی بخوریم. می دونم الان مامانم با یه چادر سفید وسط مهمون ها نشسته و هی تعریف می کنه که" اره مامان فلانی من که اصلن نفهمیدم این یه ماه چه جوری گذشت. مگه آدم کنار خونه خدا باشه، بهش بد می گذره. خدا نصیب شما هم کنه. ایقد شلوغ بود که من همش می ترسیدم خفه شم. بعد لابد بلند میشه هی سر سفره چک می کنه همه خوراک درست و حسابی دارند یا نه. بعد هم لابد مهمونا رو تا دم در بدرقه می کنه و هی می گه، هنوز زوده نشسته بودیم شام هم برگردین. برای بچتون هم غذا ببرین و حتمن مهمون ها هم خیلی قبل از اینکه مامانم بگه برای بچشون غذا برداشتند. اونجا نیستم ولی حداقل می تونم تصور کنم.

***
لابد بابام هم وسط مردا نشسته و به سوالات علاقمندان به مکه پاسخ می ده. حتمن حاجی های قدیمی هم هی ازش می پرسند که امسال شلوغتر بود یا نه. بابا هم در حالیکه سرش پایینه و چک می کنه بوی جوراب از پای کدوم میاد، همه سوالات رو با با پاسخ کوتاه ومختصر آری و خیر جواب می ده، شاید این روزها به خاطر حاجی شدن، جلو خودش رو می گیره که به طرف نگه پات بو میده، برو پات رو بشور. ولی حتمن بعدش میاد به مامانم می گه داشتم خفه می شدم آدم نباید یه آبی به پاش بزنه، آب به این فراوونی.

****
می دونم الان مامان وبابام حس می کنند پست داکشون رو گرفتند و یه مرحله از همه زنا و مردای فامیل که مکه نرفتند، بالاتر هستند. حتمن کلی کیف می کنند که بهشون بگن حاجیه خانم و حاجی. لابد از امروز به بعد همه می گند بریم خونه حاجی. یا امشب خونه جاجی بودیم. امروز حاجی رو دم نونوایی دیدم. راستی دختر حاجی هنوز درسش تموم نشده. دختر حاجی خسته نمی شه اینقد درس می خونه، درس هم حدی داره، این دیگه کی می خواد شوهر کنه...
خوب من هم از امروز یه پست جدید گرفتم و شدم دختر حاجی .

این روزها

پاییز، پاییز قشنگ، پاییز پر از رنگ با روزهایی که هیچ رنگی ندارند. روزها بی رنگ اند، حتی اگر در رنگی ترین پاییز دنیا باشی. بی رنگی، رنگی است که بیشتر اوقات روی زندگیت می پاشند. 


روزهای بی رنگ، روزهایی ست که حتی خودت هم بین بی رنگی دنیا و ادم هاش گم میشی. روزهایی که حس تنهاترین ادم دنیا داری. روزهایی که می خواهی گم شوی اما پاهایت رو چنان به زمین دنیا میخ کرده اند که نمی تونی برای لحظه ای دور شی. نه اینکه نخواهی، نه اینکه دلبستگی داشته باشی، نه، توانایش رو نداری. نمی توانی. این نتوانستن هم مثل همه ی نتوانستن های دیگه ست. نمیشه و این نشدن هم مثل همه نشدن های دنیا تو رو می کشه، اما نمی میری و فقط هر روز، هر لحظه ، هر دقیقه زجر کش می شی تا باشی، نمیری و زجر بکشی و تحقیر شی. مثل زندانی ایی که مجازاتش مرگ تدریجی با تحقیر است.

 زندگی گاهی نه، بیشتر اوقات اینقد ظالم میشه که از دایره درک و دردت فراتر می ره. درد داری، اما تو این دردها بی حس می شی. می شی مثل زنی جزامی که بدنش رو عفونت گرفته اما دردی حس نمی کنه. این عفونت ها ذره ذره، غرور، عزت نفس و همه انچه به بودن تو مربوط میشه رو نابود می کنه. اما تو نمی فهمی، دیگر نمی فهمی، یعنی حسش نمی کنی و همین جوری نابود میشی و روزی می رسه که دیگه خودت رو نمی شناسی. اینقد از خودت دور شدی که  مثل غریبه ها از  کنار خودت رد می شی بدون اینکه بدونی روزی،  نه چندان دور زنی بودی مغرور و قوی، استوار و کوشا. روزهایی که زندگی سهم تلاشت رو می داد.  اما این روزها سهم تو از زندگی هیچ است.  هیچی که به همان هیچیش،  بی رنگ است


اینهمه دوست، دوستی، محبت و همدلی برای چیست؟ وقتی نهایت همه ی این دوستی ها، تنها شدن در موج دردهایی ست که ذره ذره تو رو نابود می کنه...

این روزها با تمام وجودم فکر می کنم زندگی با تمام توانش داره تحقیرم می کنه و من علرغم تمام تلاشی که می کنم از این حقارت جدا نمی شم. 

روزهای بی رنگی

روزهایی که هیچ رنگی  نداره. روزهایی که نه اسمون رنگ داره نه زمین. روزهایی که حتی ادم ها هم دیگر رنگ ندارند.

یه بعد از ظهر با ریحون، پونه وحشی، کرفس کوهی و خرد آریایی:






امروز بعد از ظهر وقتی از دانشگاه بر میگشتم رفتم از پارک نزدیک خونه مون یه کم گل برای گلدونم بیارم. یه پارک کوچیک
نزدیک خونمون هست که شهر داری یه قسمتش رو به کسانی که می خواهند کشاورزی کنند، اختصاص داده. یه زمین که هر قسمتش رو یکی بر داشته و به سلیقه خودش کشاورزی کرده. معمولن همه سبزی می کارند. فقط اونایی می تونند وارد این قسمت شند که عضو باشند. من هر سال هی به خودم می گم من هم برم یه کرزه (یه باغچه کوچک) درست کنم و ریحون و سبزی های دیگه بکارم. اما استرس درس و دانشگاه نمی ذاره. همیشه از اون بالا می ایستم و این باغچه های کوچیک رو نگاه می کنم.حس خوبی داره. حس می کنی توی یه روستا هستی با بوی سبزی تازه و یه هوای خنک و پاک. دلت فقط می خواد بساط چای رو پهن کنی و یه عصرونه با اون سبزی های تازه و خوشبو بخوری.

امروز که رفتم تو پارک خاک بردارم، همون قسمتی که برای همه هست، دیدم دو درخت سیب هم هست. از اون سیب های خیلی ریز که به اندازه گیلاس هستند. همین جوری ایستادم زیر درخت و شروع کردم یه چیدن سیب ها. یهویی دیدم یکی با دوچرخه اومد و گفت: سیب هاش خیلی خوبه. بخور کلی انتی اکسیدان داره. بعدهم بدون اینکه منتظر جواب من باشه. شروع کرد به چیدن سیب و گفت من مطمئنم شما ازهمون کشوری اومدید که من اومدم. درود بر شما بانوی آریایی.. خندم گرفته بود. گفتم شما از دور از کجا فهمیدید من ایرانیم. گفت بانوی آریایی، شیر زن ایرانی از دور پیداست ای اناهید..


واقعن مونده بودم. خلاصه، با زبان پارسی ناب شروع به حرف زدن کرد و تاریخ ایران رو برام دوره کرد. از سلسله مادها ، هخامنش و کوروش کبیر گرفته تا سلوکیان ، اشکانیان و ساسانیان . به اسلام که رسید کلی یه اخوند و افکار اخوندی فحش داد و از ستم هایی که به قول خودش بر شیرزنان ایرانی شده، نالید. بعد هم وارد شاهنامه شد. فکر کردم دارم با فردوسی زیر درخت سیب شاهنامه می خونم. از زبان پارسی و اینکه خیلی از کلمات در انگلیسی و فرانسه ریشه پارسی دارند،حرف می زد. از زن ایرانی می گفت که خرد آریایی داره. از اینکه شیرزنان اریایی، همیشه اول بودند. اولین نمی دونم چیه زن، ایرانی بوده. هی می گفت شما زنان ایرانی خرد و اندیشه اریایی دارید. من هم هر دفعه ضد حال می زدم که مثلن این باغچه ها رو چه جوری میشه گرفت . یهویی گفت من هم باغ دارم. همون باغچه های کوچک رو می گفت. می خواهی ببینی خوشحال شدم. گفتم اره اره. منو برد تو همون محدوده، کلی ذوق کردم .هوا خیلی خوب بود و من داشتم بین باغچه های کوچک با انواع سبزی قدم میزدم. به باغچه ش که رسیدیم، کلی برام سبزی چید. خودم هم چیدم. کلی حالم عوض شد. اینجا تو کانادا کنار خونه ت، کرفس کوهی، نعنای وحشی، پونه ، ریحون و کلی سبزی محلی خوشبو ببینی و بتونی بچینیش. یه درخت گردو هم داشت که می گفت نمی دونم عموی زرتشت کی می کاشته و یا اون یکی در زمان کوروش کبیییییییییر می کاشتند و اصلن این کانادایی ها این چیزا رو نمی فهمند. حیف که بارون گرفت وگرنه می خواست از باغچه دوستش هم برام سبزی های دیگه بچیینه. یعنی دوستش وقتی ذوق کردن من رو دید، پیشنهاد داد از باغچه اون هم سبزی بچینم. باذوق اومده بود و می گفت بیایید بادمجان های من رو ببینید، کلی بزرگ شدند. بارون خیلی شدید شد. رفتیم زیر الاچیق یه کم ایستادیم شاید بند بیاد. اما نشد و من مجبور شدم باغچه ها رو با سبزیهای خوشبوشون و همین طور مرد پارسی زبان رها کنم وتا خونه بدوم البته با کلی سبزی که برام چیده بود. خونه که اومدم دچار توهم خرد آریایی شده بودم. هی دلم می خواست درس بخونم اما خرد بوشهریم نمی ذاشت. شام امشب من هم شد یه املت با سبزی های خوشمزه و صدای بارونی که هنوز هم بنده نیومده.


دوستی که زیاد عصبی میشد و غر غر می کرد می گفت: مشاورش بهش گفته، هر شب، یه وقتی رو اختصاص بده به فحش دادن به همه اونایی که نارحتن کردند. البته نه اینکه بری بهشون بگی. هر شب یه برگه بردار و از درد هات، از عصبانیت هات از هر چی که بدت میاد بنویس. بعد هم پارشون کن. سبک می شی. می گفت: این کار رو می کنم بهم کمک می کنه.

الان فکر می کنم نوشتن خوبه. بهت کمک می کنه چیزهایی رو که تو ذهنت تلبار شدند، رو کاغذ بیاری. وقتی می نویسم احساس می کنم یه کم آرومتر می شم. باعث میشه از شر زن های غرغرویی که از صبح تا شب تو سرم جیق می کشند، یه کم راحت شم. زنایی که بهم بد و بیراه می گن. حقشون ر و می خوان. محکومم می کنند و گاهی باعث می شند دو دستی موهام رو بکشم که با این همه زن جیق جیقو چی کار کنم. زن های که کودکیشون رو می خوان، خوشی های جوونیشون رو می خوان، این زنایی که منو هر روز به چوبه دار می برند، شکنجم می کنن و باز ازم می خوام رو پام وایسم و زندگی کنم، چی کار باید بکنم.

وقتی شروع کردم به نوشتن خاطراتی که از کودکیم تو ذهنمه، فکر نمی کردم با این خاطرات با دنیای آدم های دیگه هم شریک شم. اما دیدم دوستام گاهی تو کامنت، ولی بیشتر تو پیام خصوصی برام می نویسند که چقد خودشون رو بین این نوشته ها پیدا می کنند. حس خوبی بهم دست می ده. برام می نویسند که اونا هم این تجربه ها رو داشتند، اما جسارت نوشتن رو ندارند.

دوست دارم خیلی چیزها رو بنویسم. می خوام از دخترکانی که در دنیای همه چی ممنوع مردانه زندگی می کردند، بیشتر بنویسم. اما هنوز با خودم کنار نیومدم. می ترسم از اینکه خیلی زود باشه که از همه خط قرمزها بگذرم.