نسرین


سال های اخر دبیرستان برای من روزهای پرشوری داشت. پر شور بودند چون فکر می کردم هر چه اون روزها زودتر بگذرند من به دنیای آرزوهام نزدیکتر می شم. دنیایی که محصول رویاهای سالهای کودکیم بودند و حالا قرار بود رویا هام رنگ واقعیت بگیرند. روزهایی که به دنیای کودکانه من پایان می دادند و قرار بود دنیای بزرگتری برام بسازند.
اول مهر بود. بین بچه ها همهمه ای بود که معلم جدیدی برای درس ادبیات اومده. تازه درسش تموم شده. تهران درس خونده بود. و می اومد که اولین سال تدریسش رو با ما شروع کنه.
دنیای مدرسه دنیای عجیبی بود. به معلم ها وابسطه می شدی، انقد که در مقابل هر تغییری مقاومت می کردی. وقتی قرار بود معلم جدیدی جایگزین معلم قبلی شود، کلی بغض می کردیم مخصوصن اگه معلم خوبی بود. نسرین که اومد ما هم مثل همیشه در مقابل این تغییر مقاومت کردیم. معلم قبلی ادبیاتمون خوب بود اما خیلی محبوب نبود . چیزی شبیه عادت بود، عادت به آدم هایی که نمی خواستیم بروند و روزمرگی زندگی مان رو برهم بزنند. شاید هم حوصله پذیرفتن آدمی جدید در دنیایی که شکل گرفته بود رو نداشتیم. انگار ورود هر غریبه ای ریتم زندگی عادیمون رو بهم می زد و این چیزی بود که دوست نداشتیم اتفاق بیفتد.
**
روزهای اول دسته جمعی دفتر مدرسه می رفتیم و اعتراض می کردیم .معمولن من و دو تا ی دیگه که مثلن شاگرد زرنگ های کلاس بودیم، نماینده می شدیم و حرفهای بچه ها رو انتقال می دادیم .فکر می کردیم شاید حرف ما رو بیشتر قبول کنند. اصولن هم همینطور بود. اما در این مورد کاری نتونستیم بکنیم. از مدیر و ناظم می خواستیم که معلم ادبیات قبلی رو برامون بذاره. بهونه می کردیم که کنکور نزدیکه و این تغییرات تو روحیمون تاثیر می ذاره. ما به روش آموزشی معلم قبلیمون عادت کردیم. اما اونا حرفمون رو نپذیرفتند و گفتند کم کم یه روش معلم جدید هم عادت می کنید. معلم قبلی کلی ذوق می کرد و فکر می کرد چقد محبوبیت داره. گاهی ما رو تو راهرو می دید وجریان رو پیگیری می کرد.
***
اعتراضمون کارساز نشد و نسرین معلم تمام درسهای ادبیاتمون شد: انشاء، ادبیات فارسی، نگارش، تاریخ ادبیات. در هفته کلی باهاش درس داشتیم. روز اول مانتویی سرمه ای با مقعنه ای بلند و کفشی سفید کتانی پوشیده بود. تمام ساعت کلاس داشتم بهش نگاه می کردم. حواسم اصلن به درس نبود. دوست داشتم یه ایرادی درش پیدا کنم و به دوستم بگم و باهم بخندیم. یادم نبود چی می گفتیم بهم، اما هر چه بود اون ساعت کلی الکی خندیدیم و این باعث شد که نسرین چند بار همون کفش کتونیش رو به زمین بکوبه و با اون چشم های درشت و مشکیش بهمون بفهمونه که باید ساکت باشیم.
****
چند هفته که گذشت. کم کم فهمیدیم که معلم مهربونی است اما خیلی جدی. شعر رو به شیوه ای خاصی می خوند. خیلی با احساس با صدایی بلند و این شعر شاعر رو تاثیر گذار تر می کرد. تا اون موقع هیچ معلم ادبیاتی شعر رو به شیوه نسرین برای ما نخونده بود و این باعث شده بود که اوایل بهش بخندیم و زنگ تفریح هرهر و کرکر کنیم و با دهانی که پر از پفک و لواشک بود، اداش رو در بیاریم که " سلامت رو نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است .. بعد هم دستمان رو در هوا بچرخانیم که..."وگر دست محبت سوی کس یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون ". ... بعد هم بلرزیم که ... "که سرما سخت سوزان است"
*****
یه حس عجیبی بهش داشتم . دوست داشتم اذیتش کنم. برای همین درسم رو مثل همیشه نمی خوندم. اولین امتحان تاریخ ادبیات رو 15.75 شدم. اصلن ناراحت نبودم دوست داشتم حالش گرفته شه. نمی دونم شاید فکر می کردم براش افت داره که یکی از شاگرد های زرنگ کلاسش نمره ی کمی بگیره. کلاس که تموم شد. صدام زد و گفت می خواد باهم حرف بزنه. اون روزها شرایط روحی خوبی نداشتم. درگیری های عاطفی که بیشتر خانوادگی بود، حساسم کرده بود. زنگ تفریح که شد منو برد گوشه سالن و شروع کرد به حرف زدن. بچه ها همه از گوشه و کنار منو رو می پایدند.دوست نداشتند باهاش صمیمی شم. یا بخندم. هر گونه حرکتی که نشان دهنده پذیرش نسرین بود منو به خیانت محکوم می کرد.......

 گفت که اولین برگه ای که صحیح کرده مال من بوده، کلی ناراحت شده و دوست داره بدونم چرا کم شدم؟  گفت به من گفتند تو و دونفر دیگه شاگرد های برتر کلاس هستید.. باورم نمی شد همه چیز در مورد من می دونست. می دونست حتی چه نمره های در  کارنامه سال قبلم دارم. معدلم چقد هست و خیلی چیزهایی دیگه. نمی تونستم بهش بگم که چون ازت خوشم نمیاد درس نمی خونم. قیافه ای مهربونی داشت برای اولین بار بود که دیدم معلمی اینقد صمیمی با شاگردش حرف می زنه ، فکر نمی کردم اون معلم هست و من شاگرد . اون غرور و حس برتری معلم های دیگه رو نداشت. این باعث شد تمام بی علاقه گی ام  به نسرین تو همو ن زنگ تفریح فروبریزه. زدم زیر گریه انگار منتظر کسی بودم که  باهاش درد دل کنم. مریضی مادرم رو بهونه کردم  اگرچه اون بهونه درس نخوندن من نبود. اما این بهترین دلیلی بود که می تونستم براش بیارم.. از اون روز به بعد نسرین شد دوست داشتنی ترین معلمی که من تا اینجای زندگی داشته ام. نه برای من بلکه برای همه اونایی که به نحوی پای درس نسیرین نشسندو بهترین روزهای زندگیشون رو رقم زدند.

تحولی عجیب در کلاس ادبیات ایجاد کرد. حتی برای رشته های دیگه که ادبیات جز درس اصلی شون نبود.یه قسمتی از کلاس رو به شعر خونی اختصاص می داد. یچه های زیادی شاعر شدند، شعرگفتند و قصه نوشتند. خیلی ها حالا دفتری داشتند، دفتری از شعر هایی که خودشون می سرودند. کلاس انشاء بهترین کلاس و ساعت هایی که با نسرین کلاس داشتیم بهترین لحظه های درس خوندمون شد  نسرین بهترین خاطره های منو از روزهایی مدرسه رقم زد.

من هم جز همین بچه ها بودم بچه هایی که حالا با اومدن نسرین به نوشتن علاقمند شده بودند . کلی تشویقم می کرد. انشاء های خوبی می نوشتم اگر چه غمگین، اما تو اون سن جز نوشته های قشنگ حساب می شد و گاهی اگر ساعت انشاء نسرین مهمانی دعوت می کرد من جز کسانی بودم که باید انشاء م رو می خوندم. مطمئنم دیگه نمی تونم مثل اون روزها اونقد ساده و بی الایش بنوسم. قلمم، قلم کودکی بود که  خیلی معنی درد رو نمی دونست، کودکی که بزرگترین دردش شاید کم شدن نمرهای درسی اش بود و یا  شاید هم قهر های کودکانه ای که با هم سن و سالاش داشت.

.......

نسرین الان  دیگه برای من نه یه معلم که یه دوست هست هنوز حالم رو می پرسه و هنوز مثل اون روزهایش تشویقم می کنه.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد